این وب لاگ تمامی حرفهای من است که از زندان شدن افکارم به وجود آمده است
بخوانیدش و اما باورش کنید
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه
بارون
سلام اسمان با بارون امدی خونه ما اما ترسیدی چتر که از ابر داشتی برداری از روی دل ما که با طراوت باورنت اون را هم بشوری میدونم و میدونی که این دل با این چیزها پاک نمیشند اما با این کارت که کوچیک نمیشدی ای ابر برزگ عصاری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر