۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

جقل خان

نمیدونم باید چطور این احساس را بیان کنم یه بمب در حال انفجار یا یه بمب خنثی نشده با اینکه یه سونامی یا دردوران اخر زمان دیگه معطل زلزله کسی نمیاستد و منتظر انفجار است و بس  اصلاحات در راه هست کسی اگر در مورد سیاستهای سیستم و رژیم حرف بزنه میشه مفسد اقتصادی و خوب کارش با کریمالکاتبینه و اگر هم حرف نزنه خوب باید با اون پولی که جقیل خان عظم براش توی حساب خانوادگیشون ریخته امورات ته ماهشو به  دو روز اول ماه شاید کمی بیشتر برسونه خوب ما هم سر در گم اما من یکی خوشحال چون مردم میفهمند که این بی پدر مادرها توی این سی سال چه بلایی سرمان اوردن با این نرخ تورم و این شرایط قیمت دلار واقعی یه چیزی درحدود دو هزار تومان باشه که بعد از اون کش مکشهای هفته پیش اخر به هزارو و پنچاه تومان خطم به خیر  انی شد خوب بازم دندون به جگر میگیرم تا ببینم جقل خان چکار میکنند.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

شهر من

من در شهری زندگی می کنم که یکی از معروف ترین سمفونی های موزارت را روی دنده عقب وانت می گذارند!

شهری که روانشناس هایش همه از همسرانشان طلاق گرفته اند !

شهری که هنوز پیکان 56 را ترجیح می دهند .

شهری که در جدول های روزنامه ها و مجله ها سوال این است : بی دینی 7حرفی( و جواب می شنود : سکولاری!

شهری که می گویند مسلمان ساز و مسلمان دار است اما با هر نفس تهمت میزنند و غیبت می کنند و به قولی گوشت برادرمرده خود را با ولع می خورند .

شهری که نظامی اش شهردار می شود !

مهندس برقش تاکسی دارد !

وزیر امور خارجه اش انگلیسی را با لهجه لری حرف می زند !

آدمها از دیدن پلیس می ترسند !

شهری که دل به دست آوردن سخت است و دل شکستن هنر می باشد !

شهری که در دانشگاهش فقط این را یادت می دهند که چگونه با حراست نرم صحبت کنی تا خوشش بیاید!

شهری که ملت رسانه ای دارد اما رسانه ملی ندارد

شهری که زبانش "پارسی" است اما می گویند "فارسی" چون زبان عربها "پ" ندارد !

شهری که من دوست دارم هوای تو را داشته باشم ، و تو هوای من را ، اما نه به معنی حمایت! به این معنی که هیچ کدام نمی خواهیم در هوای خودمان نفس بکشیم .

شهری که عبدالمالک ریگی را از هوا پایین می کشند اما دزدان چند مجسمه را نمی توانند پیدا کنند !

شهری که مرگ حق است و حق گرفتنی!

شهری که برنده یعنی کسی که کمتر از بقیه می بازد !

شهری که کف اتوبانش دست انداز دارد !

شهری که همه فکر می کنند فقط خودشان می فهمند !

شهری که مرگ بر آمریکا می گویند ولی آرزویشان این است که آمریکا را حداقل یکبار ببینند !

شهری که همه مشکل را در کس دیگر می جویند !

شهری که هنوز نفهمیدم من در آن به دنیا آمدم یا در آن مردم!

 برگرفته از سایت ایرانیان فلاند

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

قدیما؟



 قدیما تو خونه نماز میخواندیم و تو خیابان مشروب میخوردیم حالا تو خونه مشروب می‌خوریم تو خیابان نماز تو دانشگاه تحصیل میکردیم و تو زندان کتک حالا تو زندان تحصیل می‌کنیم و تو دانشگاه کتک قدیما فقط به شاه نمی‌شد فحش داد وهر کاری خواستی‌ میتوانستی بکنی‌ امروز فقط به شاه میتونی‌ فحش بدی هیچ کاری حق نداری بکنی

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تمبر احمدی نژاد

میدونید که اداره پست ایران جدیدا یه دستگاه چاپ خریده به قیمت 8 میلیارد تومان که سایز چاپش 100 در 70 است اما کنار اون یه دستگاه داره که پرفراژ یا همان سوراخ های تمبر را میزنه به اندازه نصف دستگاه اول یعنی 50 در 70 است یعنی یه چیزی اندازه نصف مقدار بالا اضافه پول داده الکی که بعد از این همه مقدمه چیزی اینکه
میخواهد در اقدامجسوارنه و میهن دوستانه عکس اقای رییس جمهور را با اون بر روی یه تمبر مقنوش به ایشون به زیر چاپ ببره
اما میدونید بزرگ تری مشکل چیه ؟ که مردم نمیدونم باید روی تمبر را تف بزنند یا اینکه پشت اون را
عصاری

صداقت



یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. 
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. 
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست 
آرامش مال كسي است كه صادق است 
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند 


آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند
--

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

داستانک



يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچکس نبود

در يک چمنزاري خرها و زنبورها زندگي ميکردند.روزي از روزها خري براي خوردن علف به چمنزار ميآيد و مشغول خوردن ميشود.از قضا گل کوچکي را که زنبوري در بين گلهاي کوچکش مشغول مکيدن شيره بود، ميکند و زنبور بيچاره که خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني ميبيند، زبان خر را نيش ميزند و تا خر دهان باز ميکند او نيز از لاي دندانهايش بيرون ميپرد.خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد ميکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال ميکند. زنبور به کندويشان پناه ميبرد.
به صداي عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را ميپرسد. خر ميگويد: زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهايش دستور ميدهد که زنبور خاطي را گرفته و پيش او بياورند. سربازها زنبور خاطي را پيش ملکه زنبورها ميبرند و طفلکي زنبور شرح ميدهد که براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و کارش از روي دشمني و عمد نبوده است.
ملکه زنبورها وقتي حقيقت را ميفهمد، از خر عذر خواهي ميکند و ميگويد: شما بفرماييد من اين زنبور را مجازات ميکنم. خر قبول نميکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر ميکند که نه خير اين زنبور زبانم را نيش زده است و بايد او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر ميکند. زنبور با آه و زاري ميگويد: قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم. آيا حکم اعدام برايم عادلانه است؟
ملکه با تاسف فراوان ميگويد: ميدانم که مرگ حق تو نيست.

اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي که زبان نميفهمد و سزاي کسي که با خر طرف شود همين است

ما کجاییم


اگر فکر میکنید که اینها دارند قسم میخورند، در اشتباهید...اگر فکر میکنید که تسبیح یکی از اینها پاره شده و دیگران در پیدا کردن دانه ها کمک میکنند، دراشتباهید...اگر فکر میکنید اینها برای سید الشهداء گریه و زاری میکنند باز هم در اشتباهید...
نمیدانم اسمش را احترام میگذارید، چاپلوسي و تملّق و یا ... حساب کردن خود در مقابل یک انسان دیگر ولی اینها:بسیجی اند و دارند مسیری را که رهبرشان تا محل ایراد سخنرانی پیموده میبوسند...
اینکار یعنی همتراز کردن یک انسان عادی با خداوند... اینکار یعنی بت پرستی مدرن..
فکر کنم این محمد، پیامبر اسلام بود که گفت: "انا بشر مثلکم" (من هم مثل شما انسانم)

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

رفتی تا من توی تنهای بی تو بودن بمانم

دلم مقل سیر و سرکه براش میتپه دلم با هر زمان که سپری میشه به یادش قنج میره تشنه است سیراب شده؟ گرسنه است چیزی برای  خوردنش یافته الان چی سردش نیست امشب پیش کی میخوابه کی  میخواهد نارزش را بکشه کی میخواد نوازشش کنه کی میخواد حرفاشو براش بزنه  و توی چشماش خیره بشه و بوسش کنه اونکه نباشه صبحها کی میخواد لبای من را ببوسه و من را بیدار کنه  هر شب که میرسیدم خونه به استقبالم بیاد از سر و دوشم بالا ببره خودش را به من بچسبونه و راهایم کنه
تا من غذا نخورم لب به غذا نزنه و از دست هیچ کسی به جز من نخوره یادش بخیر دو شبه چشم انتظارم هنوز لوازمشو از کنارم بر نداشتم هنوز هر جای خونه قدم میزنه هر چیزی که دستم میرسه هر چیزی که میخواهم بخورم یاد یکی از خاطارات با اون بودن میافتم یاد یکی از یاد گارهایی اون میافتم خدا یا الان کجاست نذر کردم برکرده امید دارم چشمهام توی اسمان توی زمین  دنبالشه است گوشام با تمام وجود دنبال صداشه اما انگار خدا هم خوش نداره ما دو تا برای بار دیگه بهم برسیم یادمه اخرین شب تا نزدیکهای صبح تنهاش گذاشته بودم و من توی هال و اون تنها برای خودش توی اتاق خواب مشترکمان خوابیده بود وقتی رفتم توی تختم دراز کشیدم اون نیز امد خرامان خرامان و روی سینه ام زیر پتو خودش را جا کرد یادش بخیر تا یه ساعتی اغوش تو اغوش هم خوابیدم و نمیدونم چطور شد دوباره طبق عادت این چند مدت رفت توی ایوان و شروع کرد به دیدن اطارفش انگار خودش هم دوست داشت اینطوری من را تر ک کنه به هر حال یه مرتبه دیدم صدای جیغ و پر کشیدنش به اسمان تنها چیزی بود که من را مثل یه بمب از جا بلند کرد اما نه دیگه هانی بود من بودم و تنهایی بدون دختر گلم و من بودم و تمام تنهاییم یادش بخیر این اویلین طوطی من بود که با اون اینطوری اخت شده بودم اما وقتی پر کشید و رفت من را با تمام خاطراتش تنها گذاشت و رفت یادش بخیر عزیز بابا هانی  عزیزم
عصاری

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خر و مقام رفيع



 بی جبنه نباشید و با کسی از سران مملکت مقایسه نکنید اخه حیفه اقا خره نیست؟
يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد.  الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي ايد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد . كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد  .وقتي كه دوباره به پشت بام رفت ، مي خواست الاغ را ارام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت . بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمين افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدين گفت لعنت بر من  كه نمي دانستم كه اگر خر به جايگاه رفيع و پست مهمي  برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد