۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

سقوط ازاد از زمین به اسمان -داستان

با سلام
بنا به اتفاقاتی که دارند در پیرامونمون میگذرد مخصوصا برای من چند روزی است گرفتارم اما چند چیز باعث شد امشب برای به وجود اوردن این نوشته تلاش کنم امید وارم بتوانم با بیان این نوشته حقی که مبایست انجام بدهم بتوانم ادا کنم
برای انجام کاری مجبور بودم بروم شهر قم به اتفاق یکی از افرادی که بنا به موقعیت شغلی با هم ارتباط داریم ایشنون برای از داستانی برایم نان کردند که تمام وقتی که داشتم اون را میشنویم تمام یاخته های بودنم سرد و منقبض شده بودند چون هر وقت خودم را در جای ادم داستان ایشون میگذاشتم دیگه نمیتوانسم خود را به راحتی از داستان بیرون بکشم و خود را فقط همراه راوی داستان بیابم خودم را چنان غرق در داستان و ماجراهای اون میدیدم که حتی پلک زدن نیز برایم کمی دشوار بود
اما بعد میرسیم به داستانی که نشان از یه خوش شانسی است یا نشان از یه تکامل یا نمیدونم یه اتفاق اما یه داستان زندگی است برای من و شما که شاید بتواند ادمها را از بیدار شدن نهراسوند تا تجربه دیگران باعث پیشرفت شود امیدوارم
یکی بود که در سن بیست و پنج سالگی میتوانست با ادمهایی ارتباط داشته باشد که میایست برای به دست اوردن موقعت مالی اونها با توجه به از صفر شروع شدن باید حداقل یکصدوبیست سال داشته باشد اما بنا به هر فعلی و صفتی که میتوانیم روی اون بگذاریم میتوانیم بگوییم که ایشان توانسته بود که به بهترین نحو بتواند در جایگاهی قرار بگیرد که بتواند هر چیزی که بخواهد داشته باشد وبتواند همانطوری که راوی بیان میکرد میگفت با توجه به فن فروش و بازرگانی که داشت میتوانست حتی برای اقلامی که خود ایشون میخواست بخرد ایشان نرخ میگذاشت بلکه این نشان از این بود که ایشون می تواند هر چیزی که میخواست و میتوانس بخرد و صرف کند به نیازهایشون حتی یک بار اینطور بیان کرد که در یک مناقسه یک ارگان دولتی ایشون برای جلب اعتماد یک انبار اشغال و خورده ریز را که قیمت کارشناسی شده دویست هرازتومان ارزش داشت به مبلغ هشت صد هرازتومان خرید و با این خرید که در همان شهرستان به قیمت یکصد و هشتاد هراز تومان فروخت یعنی یک معامله صرفه ضرر اما با این خرید توانست یک استوره حتی برای قیمت گذاشتن و یا اینکه خریدار تمام و کمال بشود این یعنی دور اندیشی یعنی کسی که میتوانست هر کار بکند و به عنصری تبدیل شود که اعتبار گذار و خریدار و به الاخره کسی که بتواند یه مدعی کامل بشود برای این نوع سیاست کاری این داستان روز به روز گذشت و به مرحله رسید که دست اندرگاران میدانستند که ایشون دارند از این فرصت استفاده میکنند اما کسی فقط خودش نمیخواست استفاده کننده باشد یعنی سود از معامله هایی که میکرد باقی و حتی اکر از حدی که ایشون نیز بالا تر میرفت به مرجع فروش نیز مبالغ اضافه تر از انتظارنیز عودت میشد که این بر میزان اعتبار و حتی دیدی که فروشنده ها داشتند به ایشون افرون میشد این روزگاران به هر نوعی به وفق ایشون میگذشت و ایشون هرزگاری بر معامله های برزگتر دست میزد تا اینکه ایشون در دو معامله سنگین سرمایه در گردش ایشون مسکوت شد اون هم به شکل خیلی بد و ناهنجار و بنا به یه اصلی که در ایران ما هموراه وجود دارد کسانی که دارند میخورند زمین باقی به جای اینکه دست انها را بگیرند بلکه به بد ترین نحو فرد زمین خورد را له میکنند دوستان و همپیمانان و حتی شرکا قدیم میشند و دشمن میشوند مگسان گرد شیرینی و تنها ترین شکل ادمها که حتی با مریضی جزام نیز نمیتوانند کنار بیاییند با ایشون برخود شد به طری که به قول راوی حتی برای خرید شیرخشک بچه که تازه به دنیا امده میخواست شناسنامه خود را بگذارد گرو اودک اون انقدر اب قند خورده بود که دیگر توانی برای گریه نیز نداشت و یا باز به قول راوی تنها خوراکی که برای این خانواده مانده بود تخم مرغ بود و باز تخم مرغ که برای خریدن اون نیز میبایست لوازم خونه خود را میبایست بفروشد طلبکاران و نزول خوران دیگه چیزی برای اونها اقی نگذاشته بودند و هر شب برای اینکه از شرمنده بودن صاحب خانه در امان باشد اونقدر دیر میرفت خانه که اون نیز خوب باشد و و هم ناله کودک خرد سال و هم بچه چهار ساله خود را نشوند که بابا چی خریده اونقدر برای شنیدن این حرفها توی ماشین برای من سخت بودکه چشممهایم سیاهی میرفت توی ظلمانی که شب بر جاده داشت دیگر نور ماشین از رویبرو نیز نمیتوانستبراثر اون بکاه کسی که همه چیز داشته باشد و حالا هیچ میتوانید تجسم کنید میتوانید درک کنید برای نداشتن دیوار نیست اما برای کسی ک باید تحمل کند این طول موج تغییر باید توانی و بنیادی از کوه داشته باشد که خرد نشود بتواند شرمنده زن و همسر خود بماند و باز برای بقای تمام خانواده تلاش کند برای به دست اوردن برای رها شدن از دست جلب کنندگان خود به تمام شیوهها میبایست اتکا کند و به امیدی زنده بماند حتی برای رسیدن به منزل خود به دنبال پول خورده ای که شاید از دست عابری بر روی زمین افتاده باشد که با اون بتواند برای رفتن منزل خود بیلطی تهیه کند نمیدونم توانسته ام بیان کنم این دردی که راوی با تمام برقی که توی چشمش بود داشت برایم توی اون ظلمات شب که اگر شاید اشکی از اون سرازیر نیز میشد قابل دین نبود داشت میگفت و بعد از این که تمام سکو ها و امید خانه به سردی و ویرانه نزدیک میشد فقط تنها چیزی که برایش مانده بود یه مقدار لوازم مصرفی بود که به هر شلکی اون نیز توی بازار هیچ خریداری نداشت حتی کسی که با اون در این مال سهیم بود نیز با ترفتند و حیله در فروش اون ه غیر سدی ایجاد میکرد تا برخد اون را با زمین به بد ترین شکل محکم تر ک تا روزی که فردی توی بازار حاضر شد اون مال را بخرد ایشان اون مال را در قیمتی حدود شش میلیون ارزش داشت البته برای کسی که میخواست اونها را خرده فروشی کند اما ایشان حاضر به فروش اون به مبلغ سه میلیون نقد شد تا با اون دهان طلبکارانی که حکم جلب در دست هرزگاهی توی محل ابروی که دیگر برایش مهم نبود چون شرمنده بودن در پیش زن و همسر اون را سخت پریشان تر کرده بود تا به دست اوردن این بی ابرویی برایش سخی تر نباشد اما اون نامرد داستان بعد از چند ماه سر کار گذاشتن به هر طریق کهمیتوانست این فرد ورشکسته را ازار داد تا اینکه مال را از ایشون به مبلغ یک میلیون و هشتصد هزار تومان خرید و فروشنده سخت اسیب دیده از زمین و اسمان ما با این جمله مال ا واگذار کرد که خداکنه این مال برات برکت نداشته باشد و با این مبلغ توانست با سیصد هراز تومان منزلی که توی اون بدهی زیادی به صاحب خانه داشت تسویه کند و باقی اون یعنی یک میلیون و پانصد هزارتومان را به طلب کاران بدهد تا کمی اون را ازاد بگذارند تا بتواند تلاش کند تا بتواند بدهی خود را پرداخت کند داستان گذشت و هر روز شاید با نون و اب سیر شدن نهار برای اینکه دوستان قدیمی اون را برای نهار دعوت نکنند رستوانی که اون شرمنده بشود برایش یه ارزو بود تا اینکه یکی از دوستانش به اون خواست کمک کند پس اون را به دفترش برای کمک کردن و پادویی خواست تا با موتور مغازه بتواند کارهای انها را انجام دهد و هم بتواند حداقل نوننی برای زن و بچه خود دست پا کند و به قول باز راوی داشت با چند مال کار کردن جان میکرفت زندیگش یا اینطور بگم پای گوشت مرغ به خونه انوها بازمیشد اما دزدیه شدن موتور اونهم توی حیاط خونه یه مشکل کمر شکن دیگر بود که برای ایشون باز اتفاق افتاد و ایشون دوباره یه سکته دیگری بر اسیتوارهای زندگیش امد و سخت تر شدن زندگیش شد بیچارگی برای ادمهای بیچاره است و بس اونطور که راوی میگفت اون بیچاره دیگه روش هم نمیشد برود توی مغازه دوستی که به اون محبت کرده بود و برای کار کردن دعوتش کرده بود برود چون حتما شریک اون اقا میگفت ایشان برای اینکه شاید بدهی خود را بدهد موتور را فروخته است اما باز برای شرمنده تر شدن راهی دیگر مگر وجود داشت و توی این اثنا باز مشلاتی دیگر یه کم کم زندگی اونها که به قول خودش دو تا کامیون بود اما توی اسباب کشی دوم شده بود یه وانت چون دیگه چیزی نمانده بود حتی برای فروختن اما گوشه دیگر داستان اون اقایی که توی بازار اون اسبابی که از ایشون خرید کرده بود نتوئانسا=ته بود حتی یک قلم از اون را بفروشد انگار دعا یا نفرین بازنده داستان کار خود را کرده بود و اون اقاتی زرنگ توی زرنگی مسکوت مانده بود تا اینکه یک فرد از یکی از کشورهای طراف امد توی بازار کاری اونها دنبال همان جنسی میگشت که اون اقا باز داشت میگشت ایشون نیز خوشحال به دیگی از دوستان ثابقش که یاد اون کسی که تاجری بود که داشت اما به دلیلی که زمین خرده است فراموشش کرده بد افتاد و از اون خواست که با اون معامله کند اما باز دوباره سر اون را کلا گذاشتند به اسم اینکه، بلی لوازمی که شما داده بودید غیر قابل مصرف بوده و فاسد شده و دوباره پول ایشون را که به امید فکر میکنم ششصد هزار تومان بود را با هشتاد هزار تومان مقابله کرد و دوباره یک شکست برای یه شکست خورده
داستان ما ادامه داشت تا اینکه یکی دیگر از اون تبعه از ان کشور امده بود دنبال کاری که این اقای داستان ما توانست با یه معامله البته با کمک همان دوستانی که اون را در مغازه خودشان دعودت به همکاری کرده وبدند توانست پولی نزدیک به صد هزارتومان در بیاورد این پول و راهنمایی که ازاون تبعه کرفت راه رفتن به اون کشور را هزینه سر برای رفتن را به دست اورد پس از همان جنسی که داشت و به قول فروشنده فاسد شده خود را با خود برد اونجا راوی میگفت اون توی دو سه روز تمام سعی خود را کرد که جنس خود را رایگان به تمام مصرف کننده ها بدهد تا با اونها ثابت کند و به اونها این جنس را بشناسوند نکنته ای که داشت کسی که هیچ نداشت طمع به فروش نکرد با اون تاجر بودن خود را ثابت کرد و جنس خود را رایگان داد تا نشوان به سلامت و باز کردن مسیر تجارت خود کند و در این ثنا توانست جنس خود را جای بگذارد پس دوباره به ایران باز گشت تا مرحله ترقی خود را طی کند ایشان بعد از چهار سال فلاکت که شاید بشود بهترین اسمی است که بشو بر روی زندگی ایشان البته از جانب یهشنوده میشود گذاشت نام بردم اما زندگی دوباره برای ایشان چرخید و نکته های زیبا از این نقاط شروع شد که استارت دوباره بلند شدن ایشون همان اقلامی بود که اقای بازاری برای به دست اوردن سود از ایشان که اجبار به فروختن بود مفت خریداند و ایشان دوباره اون هم باشرایط فوقالعاده از ایشان خرید و اون جنس را به مبلع همان یکمیلیون هشتصد هزارتومان البته با شرایط نقد اقساط خریدو از قول راوی برای ایشون بش از بیست میلیون باز گشت داشت یعنی حرکت پرواز وار برای یک شکست خورده اما دوباره پیروز و این داستان به شکلی اغاز شد که این تاجر کم کم توانست در اون کشور از هم پاشیده و به استقلال یافته در خود رخنه کند و به یکی از مهمترین تاجران که اندازه اعتمادی که اونها به اون شخص غریبه و غیر هم وطن دارند میشود گفت فوقالعاده است طوری که توی این دوره زمانه مبلغ پانصدمیلیون تومان به حساب ایشان حواله میکنند تا ایشان برایشون خرید کنند نه اینکه خود خرید کنند و نه اینکه به هم وطنان خود بدهند این امیاز را و ایشان نیز با رعایت امانت این کار را میکنند و این حرکت یه خوبی برای ایشان داشت و دوباره اعتمادی که به وجود امده و انها همانطور که من شنیدم خودشان برایش سود و درصد خرید ضافه میفرستند و نه اینکه ایشان برای انها به مبلغ فاکتور اضافه اعلام کند برای دریافت سود منفعت اما شاید برای یک بار این داستان نیست روایت یه اوج و یه افول ام یه اوج که امیدوارم دیگه ترد و شکننده نباشه من فکر میکنم دورا دور ایشان ر میشناسم ام باز برایش ارزوی موفقیت میکنم چون کسی است که من احساس میکنم خود و دیگران را در سود بردن سهمیم میکنند نه اینکه تنها بودن را در حرکت صرف میکند جالب ترین نکته که برایم راوی اعلام میکرد اینکه همانصاحب خانه ای که ایشون در اون برحه زمانی ورشکست شد کسی بود که به ایشون میگفت من الان از شما کرایه نمیخواهم بگذار سر سال به من یه پول قلمبه بده یعنی نمیخواد توی این موقعیت نداری خودت را درگیر و اسیر من بکنی یعنی کمک کردن به ادمی که کسی نیست دست کیرش باشه
ادم باید چشم سیر باشه نه دل سیر دل سیر گرسنه میشود اما چشم سیر با مال مردم سیر نخواد شد چون مال خودش سیر کننده شکمش است نه با چشم با مال مردم سیر میشود
موفق باشید عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه

ادم ،ادم نما


برای خاموش کردن شمع هایی که برای تولد دلم روشن کردم نمیتوانم دمی براورم اونها اختیارشون دیگه از دست من خارج شده و دست باد است و بوران نه دست ادمی سست بنیاد اما کوه پیکر برای یافتن یاختهایی که قرار است من را برای جنگ با درونم بیاورد هزاران روز باید سفرم کنم برای سفر هم باید هزاران روز روزه سفر بگیرم و باز یه نغمه سرا باید اواز حماسی برای یاد اور کردن اون هدف و ارمانی که میخواستم به خورشاند
کاش تولد دلم نبود کاش خواب الودگی ارثی بی میراث برایم نبود و یه دنیا را برای یه عالم خوابیدننمیخواستم و میخواستم اشکم نمیاید تا حداقل با اون کاری که قرار بود به پایان برسونم به اتمام نزدیک کنم
خوب از باد و اب گذشتم اما اون اتش دل که خاموش نشد اون اتش دل است یا جهنم دل اون اتشی است برای نفرین شدن اما نه برای تطهیر دادن و گذاخته شدن برای پاک شدن اما کاش اتش نیز برای پاک کردن دل باز دمی کسی را به محبت و محنت من دعوت میکرد اما نشد
شمع و ستارههای هر شب یاد داستانهای درونی همراه عشق و محبت و تسلیم اما تسلیم برای چه تقدیر برای چه اما شکار هر شکار شده تفسیری از نابیناد بیبنیاد شده کاش در حکمت بی اسطلاب اما شکست اونم درون تمام جنگها
یاد بارون یاد تمام قطرات بارون اما کاش بی ترنم اما کاش بی سکوت اما پرا ز هلهله های مستانه بارون زدگان بلبل هزاره ها مستی و مست زده ها کاش اون خواب بودند و من نیز با اونها مست خمیازهای توی خواب بودن انها بودم و بس نمیدانم اسم برای چه اینقدر برایم سخت شده یدک کشیدنش اون ادمیت است برای یه ادم ادم نما اما کاش اون نیز نمی امد
عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

دورغگویان سرزمین ما یا تکرار گویان؟


برای افرادی که برای این ملت اوازه هایی برای رهایی دارند یه حرف تمام چهره ساختاری که اون فرد برای رسیدن به مام خواسته هایشون برای فقط استفاده هایش و نفعی که از اون سیر میخواهد به دست اورد استفاده میکند اون عمل میتواند برای رسیدن به مقامات مالی باشد یا غیر مالی و صنفی اما به هر حال گربه نیز برای رضای خدا موش نمیگیرد یادمان باشه تجربه هایی که از گذشته ها برای ما به ارث رسیده است را به خاطر بسپاریم
خوب برای تکمیل این حرفها میتوانیم از خمینی که ملت و شهید بود تکیه کلامش و یا خامنه ای بود که دشمن را اگر ازحرفهایش بگیریم چی میشود یا خاتمی که گفتگو و تمدن را به اعتبار کرد یا رفسنجانی که سازیم وساختن و یا احمدی نژاد که انرژی هسته ای و حق مسلم ماست ایا این حرفهایی برای تکرار بیهوده نیست
خوب بازم شبهاییمون بخیر
عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

دورغ برای دروغگو


گرامیان چند وقتی بودکه برای ایرانمان نمینوشتم البته مسافرت و گرفتاری کاری نمیگذاشت تحلیلی درست از رویدادهایی که در پیرامونمان در جریان بود را به درستی حلاجی کنم تا بتوانم حرفی که حداقل بر باور خودم باشد بیان کنم اما چند مطلب را نمیتوانم نگوییم
خوب از 15 ملوان انگلیسی بگذریم تا به اقای شرفی که در سفارت ایران در بغداد ربوده شده بود و ازاد شده و طی نطق به بیان جریاناتی که برایش اتفاق افتاده را با چنان اب و تابی بیان میکنند که پرستاری که همراه ایشان بوده فکر میکنم بیشتر برای مراقب اتفاقاتی که برای بیان هزیانهایی بود که ایشان داشتند بیان میکردند بود تا وضع اجمالی ایشان بعد از بازگشت به هر حال ایشان حرفهایی زد که نمیشود بی تامل از اون عبور کرد اینکه اولا ایشان ربوده شده بود نه دسگیر شده بود پس کسانی که ایشان را ربوده بودند نمیخواستند چهره و نام خودشان را نشان بدهند والا نمیربودند پس چرا باید کسی که مسول باز جوی از ایشان باشد خودش رامعرفی کند نمیدونم اینهایی که میاییند این داستانهای کودکانه را بیان میکنند نمیخواهند اول برای کودکانشان این رمانهای شبانه را بگویند که فرزندشان این ایرادهای حجیم را برایشان گوش زد کنند تا اونها را در بوق و کرنا نکنند و به کوش جهان و جهانیان برساند تا مردم دنیا و تمام دنیا به اونها نخندند
و بعد مطلب جذاب تر اشتباه در سیستم ارتش المان که به دعوت یه کودک چهار ماه به سرباز انجامید که اول تلویزون جمهوری اسلامی امد نوشت کودک چهار ساله به خدمت دعوت شد و مجری که داشتند روی تصویر و نوشته روی تصویر به شرح ماجرا اقدام میکردند کودک چهار ماه اعلام داشتند و و بعد هم رو زنامه همشهری نیز این خبر را با عنوان کودک یک ماه به خدمت دعودت شده بیان میکنند خوب ارتش المان یه اشتباه میکنند و بعد هم به قول راویان اشتباه و یا دستکاری در بیان اطلاعات را عامل این اتفاق بیان میکند ولی خوراک مطبوعات و اصحاب رسانه ای این سیستم ما به بیانسه اشتباه دیگر در بیان فقط در بیان این ماجرا میکنند خوب ببینم و به قاضی خود کدام بیشتر میتوانند سخی تر برای اشتباهات خود باشند راوی یا مقصر و یا من؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

حجار من


توی شهر ما یه حجار است که سنگ قبر های برجسته درست میکند سنگهایی که تمام حروفش از توی دل سنگ بیرون امده تا فریاد کننده ی تمام تمامیت شخص مرده توی دنیای زنده ها باشد دوست داشتم او نویسنده قبرنمای من باشد دوست داشتم حرفهای من نیز از درون قبرم بیرون بیاد و با تمام عابرین که از روی تن خاکی من عبور میکنند هم نوا و هم صحبت باشه با عابرین حرفهایی بزنم که همیشه میشنیدنند و نمیخواستتند بشنوند اما دیگر فرقی نداره دیگه من هم مردم دیگه برای نبودن و ننوشتن فاصله نخواهد بود تا تکبیری بر این نخوندن بماند
دل پر از سیاهی تن پر از بلعم ذهن پر از خالی و یه دست سرد و تنها چیزهایی که با اتیش هم نه تطهیر قرار است بشه نه با اب پاک دیگه بودن در حرفهایی که گفته میشود راضی کننده حرف دل خواهد بود
دیگه محال است عاشق بشوم دیگه محال دیوانه وار عاشق بشوم دیگه فراموش میشوم و با فراموشی زندگی میکنم دیگه حرفهای تنهایی نمیتواند با" همه" کسی را پر کند و دنیایی پر ازامید دیگران است به اشتراک بگذارم دیگه گم خواهم شد در ستاره ها توی اسمون توی روز اسمون که فقط خورشید میتواند مطلق باشه و همه دیگه ناچیز و هیچ
چشمک زدن ستاره ها توی اسمون توی روز اسمون یه خیال است یه هزیان برای تن مرده من دیدن اون همه فرشته توی این زمین خاکی خالی تر از یه عالم اما پر از سفیر عاشق یکم برای من عجیبه تو فکر مکن رهایی تو خیال نکن نداری که نیستی مثل من و همه بین دوراهی تو اخر تردیدی
این همه گفتم این همه نوشتم اما دوباره باز من حجار من تنها ماندیم برای نوشتن روی سنگ سنگ قبر من توی میدونید دوست داشتم تمام حرفهایی را روی سنگ قبرم مینوشتند تا با اون میتوانستم تمام خود را نشون بدهم نشون بدهم کی بودم چی شدم و اخرش کجا رفتم اما دارم توی یه دنیایی مجازی مینویسم توی یه دنیای خیالی تمام حرفهاییم را لینک میکنم و اون موقع دارم توی یه دنیا واقعی میمرم وای چه قدر سخته زود مردن کاش ستارههای روز هم نمیخواستند با من بنسین ستاره های زمین را زورها ببینند اما هزیان که تمامی ندارد و من باز میخواننم هم نفس با اون بوف پیر که تنها با چشمهای ورقلمیده توی سیاهی هر شب با من نوای میکنند اما اون نوای زندگی میکنند و من نوای مردن و فراموش شدن و فراموش کردن زندگی
شببخیر ستاره
عصاری
وقتی رویا میبافم همه ستاره هستند وقتی خیال میبافم همه دستگیرند وقتی از خیال و رویا میگذرم تو هستی با همه خیال و ماورای خیالاتم تویی که با ستارهها روزها و شبها اینجایی و اما این خیال یکم نیست و یه عالم تردید است اما اون ستاره ها نیستن چون الان شب پر ستارههاست بیدار شوم یا تو رویا بمانم با خیالاتم بمانم یا با تو در خیالام ستارههای قالی رخت سماوات و سما رقص باد و باران این همه نعمت برای فراموش کردن حتی دوباره ستاره ها

۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه

رنگ ستاره من

یاد از روزگارانی را باید به یاد اورد که تاریخ بر اونها نفسی از غم و تاریکی نزده تا هموراه در ذهن هر نفس کشیده زنده بماند یادمان است رنگ ستارههایی که با سر سبزی عشق رنگارنگ میشد و هر روز با نور دروغگو بزرگ خوشید ناپیدا میشد پیدا شدن و نامریی شدن دیگه برایمون یه قصه است حرفهایی که میاییند و می روند زمانهایی که صرف میشود و یه غم بی خود که مصرف میشود و باز هم یه روزگازان سبز دیگر شاید سرسبز و شاید بدون رنگ اونهم نامریی
خورشید خانم دوباره اثری میخواهد داشته باشد بر خوبی مثل ستارههای شب نشوندو دوباره برنگ شب در نیاورد روزگاران را اما اونهم یادش رفته که میتواند و نمیتواند این اثری را داشته باشد ویا نداشته باشد اما بی تردید من مردم که نمیدانم خورشید که نمیتواند دورغ بگویید شتاره نمیتواند حرف بزنند و رنگ داشته باشد چون اون منعکس کننده یه تابش است و بس راستی ستاره من را ندیدی ؟