۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

اهوی دست اموز

روزها یکی پس از دیگری میایند و این غافله ای که من توش هستم در جایی که بیتوته کرده انکار نمیخواهد به خود حتی تکانی بدهد و از این مکانی که در اون هستیم عبور کند و من مثل همیشه های تکراری خود هنوز توی این عابرگذارن زندانی هستم
پس میخواهد داستانی را برایتون تکرار کنم که شاید هر روز اون را میشنوید و هر روز یکی ازبازیگران اون هستیم اما این بار مردانه باشید و حتی اگر در جای شیطان داستان نیز قرار گرفتید کنجایش داشته باشید تا بتوانید بلند ترین تصویری که توانستید بسازید را برای حتی خودتون نیز فقط یه شکل بی جان نباشد.
خسته شدن در مکانی که هر کس در اون وجود دارد حداقل چیزی است که برای هر کسی هرزگاهی اتفاق خواهد افتاد و میخواهد مکانی را که شامل تمام شرایط است تغییر دهد تا بدیعتو نشاط به زندگی اون تصویری نو بدهد انسانی که میخواهد از کالبد زمانی که درون است هم نقش فاعل نیک و مفعول مثبت را داشته باشد نیاز به رسیدن به تغییر است مقصود فقط هوس به زیاده خواهی پس من نیز در این تغییر اجین در انسان بودن بودم و بس و این شد که بخواهد از میان انسانهایی که زندگی میکنم سفری به مکان دیگری بکنم تا دیگر کسانی را که همواره میتوانستم ببینم نبینم اما تقدیر نامردانه دست بر سینه من زد و من را از کاری که میخواستم باز داشت و من را تبعید در جنگلی کرد که هر شب و هرزگاهی که میتوانستم رخت ادمیت خود را بکنار بزنم میتوانسم بر اون مکان وارد بشوم اوایل تا پا در این مکان ناشناخته میگذاشتم برای مدتی بس برایم همه چیز تازه و طراوت داشت و برایم هر کسی را که میدیدم برای ناشناخته بود و دلایلی برای خود نمایی و و گاهی هم شناخت بیشتر نیاز بود تا اینکه مکان مجازی که جنگل من نامیده میشد بعد از زمانی دیگر برایم مکانی غیز دست رس مجازی نبود و من داشتم یکی از اون جامعه میشدم مثل جایی که الان اونجاییم و دیگر نمیتوانستم برای رسیدن به نیازها و اهدافم سرخودم را به جهت جنگل نامیدن کلا بگذارم زمانها گذشت و من فکر میکردم من یک ادم توی جنگلی هستم که اجازه دارم کارهایی که توی این محیط حقیقم اجازه انجامش را ندادم انجام بدهم گذشت این افکار و این نیات و فهمیدم من هم برای زنده بودن توی اون جنگل دارم نا خود اگاه به خوی شکار چی گرانهخود نزدیک میشوم و دارم خود را برای شکار کردن اماده و خود را هرروز مخفی تر از قبل برای به دست اوردن صید بزرگ تر اماده میکنم اینجا یه بدی نیست به محیط قبل نیز داشت اون اینکه من خود را در محیط مجازی اما با اعمال واقعی داشتم گرفتار میکردم روزهایی و شبهایی که همیشه تاریک بودن توی اون جنگل سپری میشد و من هر روز کمی از روز قبل با تجربه تر میشدم و بیشتر اسیر اون محیط جدید میشدم زمان گذشت تا اینکه اهویی را توانستم صید کنم اهویی که یا از نداستن امده بود به دام من یا اینکه اسیر در این سیر قهرانی بود نمیدونم و برای من نیز وافعا دلیل بر دانستن نبود اما زمان که میگذشت این را درک میکردم که اون اهو دیگر داشت دست اموز که نه اما یه موود وابسته میشد دیگر اگر اون را از اون محیط میگرفتی و میاوردی بیرون باز اون همان موجودی که بتواند تفاوت را در سناخت حتی دشمن و شکار چی بداند نمیتوانست چون اون اهو همه چیز را به اون معلم که نه دوست که نه اما اون اشنا اما خیلی غریبه داده بود خیلی وقت ها بودکه حتی برای گفته هایش نیز حرفی نمیزد چون میدونست که شکار چی اما نه به دید اون از همه چیزاگاه است اما ایا وجود در زندان مجازی و این هم با این دید غیر مجازی معنایی به جز خیال در رویا شبانه میکند نمیدون از داستان بی سرانجام من چه میخواهی بدوانی مهم نداستن و یا دانستن نیست مهم تر اینکه خو را بگذار جای اهوی و بعد جای شکار چی اهو من و تو و هر کس دیگر میتوانیم نظارگر باشیم اما نمیتوانیم بی اثر باشیم
عصاری

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

من بدون من


سکوت در کمین بنشته تا اگر هم لختی من و تو ننوشتم اون مهمانی مجللی برای همه ایجاد کند تا نه عطری از هم دلی باشد نه بوی از محبت این روزگاران نیز خواهند رفت تا همه این داستانهای حماسی را فراموش میکنند، نه رستم ما توانست بر اتیلای خون خوار که هرزگاهی میشود زجرهای ناله زمان را از او شنیدپیروز مند مغروز باشد و نه اون استبداد حماسی زده
نه امشب درد من است و نه امشب در مان تو امشب من تو هر دو سرد در بستری ارمیده ایم که نه میشود از اون مردانه شنید و نه اینکه میشود با اون هم حدیث شد و حرفهای دلربانه زد
عاشق شدن نیز تاریخی داشت که بی اعتبار کردیمش عذر میخواهم کردمش تا نه من بفهمم که کدام تکیه باید کوس رسوایی را بزنم که هیچ احدی نشنیده باشد و نه شما باور کنیدش که این اخرین فریاد نیست
میایید یاد اون روزی باشیم که من تو با هم اشنا شدیم با حرفی و کلامی که نشان از معرفتی بود که الان نمیشود به راحتی اون را در من حداقل یافت زمان لگدی بر اسب نجیب من زده است که اون را به دورانی که هیچ عصیانگری نمیتواست ارام کندش انداخته و با هر قدمی که بر این زمین پای میکوبد میخواهد حرصی که سالها من بر اون سواره کنان کشیده ام را از تن بکند اما ایا میشود این چنین نغمه ای را شنید که بی هیچ حرفی دوباره بخواهد تکرار بشود
پیاله و ما بوی می ندارد اما در اون هر چیزی که میزیزیم بوی شراب میدهد که معتبر نشده بی اعتبار میکند من را دیگر با بوی شراب یا خود شراب مست نمیشوم با رنگ پیاله ای مست میشوم که اون پیاله تن خودم است مست نیز مستانه میشوم باحرفهای که به خودم میگوییم اما هربار که اون پیاله را میبینم شاید خوشحال بشوم اما بعد از پریدن هوس مستی یادم میرود که توی کدام بحرانی بودم که میخواستم مست بشوم تا فراموش گر هر یاد و خاطره حتی خودم باشم بی اعتبار اما سرمست
عصاری
1/21/2007 08:59:13 PM

۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

باور دوستانه


برای داستانهای که نوشتم کفاره نمیدم برای کفارهایی که دادم نمیدونم باید چه گناهی بکنم تا از خودم احساسی ارزشمند تر داشته باشم و برای ننوشته هاییم باید چه بهانه ای بیاورم که سعی در این حماقت نوشتن را خنثی کنم
برای پله های رسیدن به افتاب از روی پشت بامهای خانه های گذشتم که هر کدام را بدون اذنی خراب و از اون عبور کردم برای خراب کردن هر اذنی دربی از خودم که کرامت ادب متانت و شعور ادمیت بود نابود ساختم شعر نو کتاب نو نگارش نو و باز متاسفانه شکست نو را سنگین تر از قبل به تن خریدم تنم که رویین تر از همیشه شده دیگه باور نداره که اون سنگینی شکست و شکستن میتواند گره کشای باشه و حسرت است که این خیال را در راس افکار نگاه میدارد و دوباره یه شعر و یه داستان دیگراسم داستان را میگذاریم باور دوستانه تا شاید این نوشتن باور نداشته باشد که خواننده ای از روی دوستی داشته باشد
روزی بود و روزگاری از توی این بخت بد یه ادمی بود که میخواست کوه را به کنار بزند و پشت کوه را نگاه کنند کاری که شاید همه با رفتن و صعود کردن از کوه انجام میدادند اونها زجر میشکیدن و انها طاقتی از خود نشان میدادند که این عبور براشان ارمغان میدادو سپس ماورای را میدید حتی دیدن ماورای از با لا به پایین نیز دیگری لطفی داشت که سالها داشتندانجام میدادند و باز انجام میدهند توی این عبورهای برای صعود خیلی اوقات میخورند زمین وچون باقی در حرکت می بودند بدون اینکه متوجه این خوردن زمین باشند باز بلند میشدند و خود را تکانی میدادند وباز ادامه میدانند میشد تجلی را در این سیر دید تکامل را اندیشید و فرسودن زمین را در این اثر جاویدان پنداشت دیگر گذر از کوه نیاز به ریسمان و لوازم نبود فرسودن و تکرر باعث ساختن اثری از حرکت شده بود بر روی زمین که هزاران هزار در هزاران هزار سال میپیمیدند میخواهند بپیماییند
هر کس از این عبور نمیکرد یا دیوانه میپنداشتنش یا اینکه علیل برای عبور شدن ادمیت را مهمور به ادم بودن میپنداشتندش ادم بودن در مسیر ادمیهای دیگر و یه عادت و یه عادت مکرر و یه سنت و یه اصل و سرانجام هم یه قانون غیر قابل تغییرشاید خیلی از راهروهایی که برای عبور از ان استفاده میشد بر اثر فرسایش به نقطه تلاقی پیچی دیگر رسیده بود و تا خراب شدن دیوارهای مریی کمتر ازیه مو فاصله بود اما کسی به اون دیوار تکه نمیداد و برنده کسی بود که اولین تلنگر را به اون دیوار میزد و میشد راهنمایی نوین داستانک ما به انجا رسید ک کسانی جرات کردند بالای دیوارهای را ببیند که میشد با خراب کردن سیری از اون به مسیری نزدیگ تر برسند و انها نامیده شدند به پیامبران راه ان کوه پر صلابت تر از ان بود که با هزاران هراز راهنما دیگر بی راه بماند و هنوز برای تجلی خود استقامتی بس کوبنده تر از همه داشت تا نمردنش را اعلام دارد هر سال در این مسیر کسانی بودند که براثر تکاملشان بر نقطه ای هجره ای میساختند تا زمان عبار از اون هجره ها برنتواند دارد و بی تکوین دیگران میشدند استوار و یه استوره
کاش نوایی میتوان ساخت برای این حرکت تا خستگی برای این سیربی پایان ظاهر نمیشد و همه کسانی که بی ایمان در این مسیر قدم میگذاشتند را همانند من از سیر خلاص نمیکردند من از این مسیر خسته شده بودم من برای رسیدن به این سیر نه میسربانی را میتوانستم تحمل کنم و نه مسری را میتوانستم ببینم چون دزانه دیدهام که ادمی نیستم که به همه در این راه کمک کننده ای باشم پس بنیادی از ناتوانی ساختم و جهلی برای عبور نکردن را تاسیس کردم برای خودم این جهل نیست برای شما جهالت تکمیل است و من مرده بی اثر
شاید اون کوه راه عبور انسان باشد به تعالی که همه دارند اون را میپماییندهرکسی از نقطه ای برای رسیدن به اون قله که مدفنی شده از دیگران و کمک میکند که این کوه بلند تر از قبل بشود و دلیل دیگر که هر چقدر زمان باز با اون میخورد و هر چه پیامبر بیشتر بر این مسیر ظاهر میشوند باز نتوانند بر اون نقطه جهالت عبور کننده باشد هر چه است ماورای اون است خدا هم ماورای اون منتظر اولین نفری است که اون بتواند عبور کند و پشت کوه را ببیند تا انسانها بدانند که این سیر تکامل فقط برای هیچ از هیچ نیست برای رسیدن به رشدی نیست که از ادمها جلو بزنیم تا بر سر رسیدن به کوه بلند جای پایی برای نفر قبلی بشویم چون مسیر مسیری است تکراری برای تکرار دوباره اشتباه و اشتباه نیز میشود سیر مسیر
بگذرو این داستان را باور نکن هر روز میبینی و باز دنبال باقی اون از این نوشته های پریشان هستی
عصاری

۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه

تصویر ارزوها


برای نقاشی کردن ارزو هاییم چندین بار نوشتم و دوباره پاک کردم چون ارزوهاییم را نمیتوانستم بی دل و بی دلیل بگم بار دیگر سعی میکنم شاید این بار این صفحه را تا پایان برسانم اما اگر نشد چی؟
هنوز حتی با خودم هم سر سنگینم برای نگفته هاییم و برای گفته هاییم با دلم هنوز رو در واسیتی دارم چه به رسد به تو هنوز برای خودم نیز نمیتوانم بی درنگ حرفهاییم را بزنم خودم میدونم اما دلم که اون هم میدانه نمیتوانم رو در ور به اون بگم از دردم بگم از هر نداشتن تو بگم و بی مونس شدنم بگم
هنوز تردید توی تمام فاصله های این سطرها که مینویسم به چشم میخوره اما مینویسم بادا باد
خوب دل من را بگذارید کنار خودت یه بار جای من بنسین جای دل من نیز بیاد ئو تصمیم بگیر میدونی که میدونم میدونی که هزار بار میگفتم و باز میگوییم که توی بد مخمصهای گرفتار امدم ام توی تردیدهاییم توی باورهاییم و توی خیالات مریضم اما باز میدونم اشتباه هاتم ومیدونم نیازهایم و باز اون ها را مچاله میکنم و پرتاب میکنم به کناری اگر میشد بی اعتنایی های که به خودم میکنم را به عنوان مثال کاغدی میپنداشتم اونها باید اندازه یه ساختمان چند طبقه به اسمان مزدیگ تر از من میشد چون من توی بی اعتنایی به خودم بیشتر از هر چیزی غرقم و بس
میدونم چی ندارم میدونم چی نیاز دارم میدونم چکار باید بکنم میدونم چکاری که میکنم بد است و میدونم و باز میکنم و باز شرمنده خودم میشوم و دلم خوش کردم که دارم فقط به خودم اسیب میرسانم و تقریبا به کسی از این شراب سم الود نمیدهم اما باز دارم خودم را با تمام ملولیتم مسموم میکنم که فکر نکنم و خودم را دوباره گول میزنم و باز میخواهم ارزوهاییم را نقاشی کنم ارزوهایی که نقاشش مریض است ضمیر نداره چه برسد به ضمایری که باید کنار هم بیاورد تا فاعلش بر اونها دستور بر نیستی و هستی بدهد وای خدای من توی چه گردابی از کندابی که خودم ساختم غرق شده م یکی از دوستان اینترنتی توی وب لاگش از بیان حرفهای درگوشیش خورسند میشد و سبک اما من با حرفهای در گوشی خودم با خودم نیز میترسم و حراس دارم گاش اخر قصه را این بار من نمینوشتم و کسی دیگر میامد و مینوشت مینوشت که تمام شد این بار ناتمام شد اما تمام شد واقعا تمام شد تا دیگر شروعی نیابد
عصاری