۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

باور دوستانه


برای داستانهای که نوشتم کفاره نمیدم برای کفارهایی که دادم نمیدونم باید چه گناهی بکنم تا از خودم احساسی ارزشمند تر داشته باشم و برای ننوشته هاییم باید چه بهانه ای بیاورم که سعی در این حماقت نوشتن را خنثی کنم
برای پله های رسیدن به افتاب از روی پشت بامهای خانه های گذشتم که هر کدام را بدون اذنی خراب و از اون عبور کردم برای خراب کردن هر اذنی دربی از خودم که کرامت ادب متانت و شعور ادمیت بود نابود ساختم شعر نو کتاب نو نگارش نو و باز متاسفانه شکست نو را سنگین تر از قبل به تن خریدم تنم که رویین تر از همیشه شده دیگه باور نداره که اون سنگینی شکست و شکستن میتواند گره کشای باشه و حسرت است که این خیال را در راس افکار نگاه میدارد و دوباره یه شعر و یه داستان دیگراسم داستان را میگذاریم باور دوستانه تا شاید این نوشتن باور نداشته باشد که خواننده ای از روی دوستی داشته باشد
روزی بود و روزگاری از توی این بخت بد یه ادمی بود که میخواست کوه را به کنار بزند و پشت کوه را نگاه کنند کاری که شاید همه با رفتن و صعود کردن از کوه انجام میدادند اونها زجر میشکیدن و انها طاقتی از خود نشان میدادند که این عبور براشان ارمغان میدادو سپس ماورای را میدید حتی دیدن ماورای از با لا به پایین نیز دیگری لطفی داشت که سالها داشتندانجام میدادند و باز انجام میدهند توی این عبورهای برای صعود خیلی اوقات میخورند زمین وچون باقی در حرکت می بودند بدون اینکه متوجه این خوردن زمین باشند باز بلند میشدند و خود را تکانی میدادند وباز ادامه میدانند میشد تجلی را در این سیر دید تکامل را اندیشید و فرسودن زمین را در این اثر جاویدان پنداشت دیگر گذر از کوه نیاز به ریسمان و لوازم نبود فرسودن و تکرر باعث ساختن اثری از حرکت شده بود بر روی زمین که هزاران هزار در هزاران هزار سال میپیمیدند میخواهند بپیماییند
هر کس از این عبور نمیکرد یا دیوانه میپنداشتنش یا اینکه علیل برای عبور شدن ادمیت را مهمور به ادم بودن میپنداشتندش ادم بودن در مسیر ادمیهای دیگر و یه عادت و یه عادت مکرر و یه سنت و یه اصل و سرانجام هم یه قانون غیر قابل تغییرشاید خیلی از راهروهایی که برای عبور از ان استفاده میشد بر اثر فرسایش به نقطه تلاقی پیچی دیگر رسیده بود و تا خراب شدن دیوارهای مریی کمتر ازیه مو فاصله بود اما کسی به اون دیوار تکه نمیداد و برنده کسی بود که اولین تلنگر را به اون دیوار میزد و میشد راهنمایی نوین داستانک ما به انجا رسید ک کسانی جرات کردند بالای دیوارهای را ببیند که میشد با خراب کردن سیری از اون به مسیری نزدیگ تر برسند و انها نامیده شدند به پیامبران راه ان کوه پر صلابت تر از ان بود که با هزاران هراز راهنما دیگر بی راه بماند و هنوز برای تجلی خود استقامتی بس کوبنده تر از همه داشت تا نمردنش را اعلام دارد هر سال در این مسیر کسانی بودند که براثر تکاملشان بر نقطه ای هجره ای میساختند تا زمان عبار از اون هجره ها برنتواند دارد و بی تکوین دیگران میشدند استوار و یه استوره
کاش نوایی میتوان ساخت برای این حرکت تا خستگی برای این سیربی پایان ظاهر نمیشد و همه کسانی که بی ایمان در این مسیر قدم میگذاشتند را همانند من از سیر خلاص نمیکردند من از این مسیر خسته شده بودم من برای رسیدن به این سیر نه میسربانی را میتوانستم تحمل کنم و نه مسری را میتوانستم ببینم چون دزانه دیدهام که ادمی نیستم که به همه در این راه کمک کننده ای باشم پس بنیادی از ناتوانی ساختم و جهلی برای عبور نکردن را تاسیس کردم برای خودم این جهل نیست برای شما جهالت تکمیل است و من مرده بی اثر
شاید اون کوه راه عبور انسان باشد به تعالی که همه دارند اون را میپماییندهرکسی از نقطه ای برای رسیدن به اون قله که مدفنی شده از دیگران و کمک میکند که این کوه بلند تر از قبل بشود و دلیل دیگر که هر چقدر زمان باز با اون میخورد و هر چه پیامبر بیشتر بر این مسیر ظاهر میشوند باز نتوانند بر اون نقطه جهالت عبور کننده باشد هر چه است ماورای اون است خدا هم ماورای اون منتظر اولین نفری است که اون بتواند عبور کند و پشت کوه را ببیند تا انسانها بدانند که این سیر تکامل فقط برای هیچ از هیچ نیست برای رسیدن به رشدی نیست که از ادمها جلو بزنیم تا بر سر رسیدن به کوه بلند جای پایی برای نفر قبلی بشویم چون مسیر مسیری است تکراری برای تکرار دوباره اشتباه و اشتباه نیز میشود سیر مسیر
بگذرو این داستان را باور نکن هر روز میبینی و باز دنبال باقی اون از این نوشته های پریشان هستی
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: