۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

سقوط ازاد در ؟

چشمات را ببند از بالای بلند ترین نقطه که رفتید بپرید توی جمعیتی که مملو از ادم است ادمهای که تورا میشناسندو ادمهای که تازه میخواهند تو را بشناسند باید دوباره یه ادم را توی ذهنی بسازی که اصلا بودنت براشون نیازی نیست بودنت برای اونها اصلا الزامی ندارد اما خودتون را باید با باقی جفت و جور کنی تا زنده بودن را با شمیم همراه کنی بوی نای نگیری ادم بودنت را با باقی تقسیم کنی چکار سختی که باید رنگی ببپوشی که همه تو را لخت و تنها نبینند باید یه ادمی بشی تا نیازمند نبیندتون گرچه اونها از داشتن شاید خودشون بی بهره هستند اما تو را با هزار خاطره نیز نمی توانند تفهیم کنند بد تر این بعد این داستان جایی است که ادمهایی که تورا یه روز میشناختند هی میاییند و یه تلنگری میزند بهت یه جوری از یه چیزی میگنند که بفهمونند چی بودی وچه ساختی چه جوری مردی بودی الان چه نا م داری مرد یا نامرد هم قول یا بی قول سترگ یا ضعیف اما یادت باشه ادمی هستی همرنگ تمام ادمهای دیگر گه اونها هم دارند با همان حرف و با همان حربه توی این رنگارنگ بی روح دنبال معدنی از جوهر ادمیت میگردند ما که نیافتیم هر چی داشتیم توی سرمایه گذتریهاییمون شاید باختیم اما چی گیرمون امد هزار و هراز اشنای غریب اونهمان مثل ماها یه روز دلشون میگره دنبال عریبه های عریب پسند میکردند و یه روز بی حیا ادم را مچاله میکنند میاندازند توی مدفن ادمهای بی مصرف و تاریخ گذشته اما بد مسب این روحا که تاریخ و وجدان ندارند اونها نه دل سرشون میشه و نه دل بان نه نگهبان میدونند چیه و نه یه ادم بی معرفت اما اون روح است که تو را از اون بالا پرت میکنه توی این منجلاب ادمها یادت باشه تو هم یه ادمی که دمی حتی کمتر از کسر ثانیه قبل از تر از من از اون بالا برای شاید هزارومین باز پرت کردید پایین و توی این زندان ادمها خوب خوشامدید به سرزمین ما بی حد و بی حصر بی نسیب و بی رحم اما پر از روح سرگردان بی مروت و بی حیا
یادت باشه برای بار اخر که خواستی بپری یاد این حرف هم باش خاک عامل فراموشی نیست این من و تو هستیم که هر کسی را خواستیم فراموش کنیم اون را دفن میکنیم تا دیکه خاک را برای عزیزانمان بدرقه نکینم
عصاری

۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه

زخم حکاکی

توی این شب سرد یخ زده فریاد از درختان خشگیده نیز نمیایید اونها توی سرمای از یخ زدگان محکوم هستند که میبایست بودن هیچ ترحمی تا اخرین روزهایی که این برودت بر تن لخت و عور اونها شلاق میزند تحمل کرد این ظلمت بی مروت باشند
یه شب دیگر نیز خواهد سپری شد شبی که شاید هیچ درختی از این سرما نمیرد هیچ محکومی از این عاقبت نهارسد اما تقدیر چی ایا سنایوری دیگری برای این محکومین به ارمغان هواهد اورد باور کنیم یا نه من نیز شاید یه درخت باشم توی این جنگل پر از ادم ادمهای یخ زده در روح ادمهای منجمد شده در فکر و خوشبخت در لباس بی تن ادمهایی گه با درختان هرازان شب تفاوت دارند اونها از زمین کنده هستند تا با حرکت به استیلای خود نزدیک بشوند اما فایده برای این ادمیت چیست وقتی از حصار این تن میخواهد ازاد بشود باز هراز ریشه توی این زمین دارد تا نگذارد برای حتی دمی از این محصوریت رهایی یابد
ادمهای خوشبخت ادمهای خوش رو ادمهای زنده دل اما بی دل و اسیر در هراز تن خسته و بی کس کاش تو را فراموش میکردم کاش از ادم بودنم نیز هیچ توی ذهنم نبود تا تکیه کلام خسته ام این لغات بی سروته نبود نه این شب نه این سرما نه این ریشه های به تن چسبیده هیچکدامشان نمیتواند نفرینی برای رهاییم باشند کاش حداقل درختی بودم که نه وقتی کودکی از کنارم رد میشد و با شیطنت کودکانش شاخه ای از تن من را میشکند فریاد به اندازه تمام هیبت مزخرفم نمیزدم تا تمام اعصار کنار این ستارهای بدانند چقدر کم ظرفیتم کودکیم را یاد دارم با درختان زیادی دست به بازی شدم شاخه ای شکستم دلی را شکاندم و اسیری را توی این زندان انداختم باز کودکم چون خود را نمیتوانم با کودک وار برخود شدنم کنار بیاییم نمیتوانم خود را از دید بلند ترین شاخه درخت بر اون کودک شیطان با ترحم نگاه کنم خود را در راس ببینم و با اون شیطنت فریادی به اندازه دردم فقط بزنم نه فریادی به اندازه تمام تنم شاید این شاخه شاخه میبود که من توی اون قبلم را پنهان کرده بودم اما ایا اون کودک از راز نهان من مطلع بود تا اون ستجاب این فریاد ویرانگر تن من باشد اون کودک کسی به جز خودم نیستم که هرزگاهی با خودم به شوخی و حیله نزدیک کیشوم با دوست رسم مهربانی را نجوا میکنم و وثتی شاخه ای از ارزوهایم را میشکنند شاید هم خود میشکنم انچنان نهیب میزنم که گویا این من من فرو ریخه شاید هنوز رسم زنده بودن را در جنگل زندگی کردن میمیبنم اما نه من نه تن سردم نه ارزوی نهان یه ادم مست و بی خیال نه نیستم چرا باید خود را اینطور نشان بدهم ک نیستم و تو را همیشه مخروب کننده این تن نه اسیر منم زندان بان منم بیمار منم و دکتر این کالبد منم اما تو رهگذر نه سنگ بزن به این درخت نه بخواه خاطره بودن زیر این سایه را با رسم عاشقان با یادگاری دو قلب و یک نیز زهر الود به ذهن تنم حکاکی کنی
درخت هزار ساله نیستم تن هراز ساله نیستم اما میخواهم فریاد هزار سال را بر این تن پر از اوهام بزنم خدا کمک کن تا این فریاد تمام نشده عمر این درخت تمام بشه تا صدایم بی سبب نمیبردعصاری

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

انتخابات

خیلی وقت بود که از سیاست ننوشته بودن از واقییتها نمیشود فرار کرد باید فریاد کرد تا اگرروزی هم نبودیم یاد اوری افرادی باشیم که برای همه زندگی کردن را تجربه داشتند و نه اینکه یک فرد بشود برای یک ادم
خوب انتخاباتی در پیشی است که مردم دوباره خود را در مخاطرهای شریک باید بکنند که واقع ایا این شراکت تقدیری است یا تحقیقری بودن سهم اونها در بیان اندیشه ها دیگران
یادمان باشد هر زمان برای انتخابات شوری نیاز است که مردم را دوباره سحر شده به سمتی پیش ببرند که برای زمانی حتی کتاه این مملکت را برای خود بدانند ببیند که بلی حق انتخاب دارند حق تفکر کردن دارند وامثال این لغات زیبا اما واقعا چقدر مردم در این شعارها زنده هستند
تا دیروز که نون ما نفتی نبود یا اینطور بگیم که نفت نیامده بود سر سفرهایمان حداقل بنزین داشیتم و نفت را حتی از بنزین گران تر نمیخریدم اما خدا راشکر که نونمان نفتی شد خوب این هم ایراد نداره یادتونه شعار میدانند مردم که خواب نیمروزی چنان مست و سرخوششون کرده بود که میگفتتد ما میگیم خر نمیخواهم فلانی پالون عوض میکنه یاد الان بیافتتد که احمدی نژاد توانایی که حیف است اسمش را بگذازیم نداره هی وزیر عوض میکنه خوب خوبه ای مردم رای بدهید انشاو الله که مملکت خوببشه مثل من نشوید که اصلا رای ندادم چون من کافر هستم و این خامنه ای و خمینی را مستبدانی میداننم که برای رسیدن به هدفی که فقط برای خودشات توجیه دارند دارند دمار ملت را در میاورند و خواهند اورد تا زمانی که من و شا میخواهم و اجازه این کار را به این قوم خدا ندار و خوش چهره در دین خواهیم داد
عصاری

رمز سکوت : رمز راز

از همه اصطلاحات باید بگذرم باید از تمام اداب بگذرم
باید از شعر داستان نگوییم باید از بنیاد نهاد نگوییم
داستان نیست رسم نیست فریاد نیست قرار نیست فرار است شعر بی استعاره است یه فعل بی سرانجام
زمان خاطر است فقل کتاب است و دین بی پیمان شهر بی شب و یار بی لعل و دلبری بی سفره دل
راز دل نه این است که فریاد شود سکوتی که بشکند و رمز راز دل شود
کاش با دل و بی دل میشد همراز شدن ارزو نمیشد
داستان بی فصل ما پایانی با این برف نداشت که امید گرمای خورشیدی سری بشود برای اب شدن این یخزدگان دل و پایان فصل نیستی
عصاری

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

تن من:مزارمن

همه جا سفید و سفید است هر از گاهی صدا امدن اتو مبیلی از کنار م میایید و صدای افتادن برفهای بخ زده درختان روی سقف اتو میبلم من را با تلنگری به درونم دوباره میبرد امده بودم تا با تنهاییم توی جایی که تنها ها را اونجا میگذارند برای رسیدن به ابدیت چند لحظه ای اختلاط کنم که دیدن صحنه هایی باعث شد حتی از درون اتومبیل نیز خارج نشوم میگوییند باید امد توی قبرستان تا تنها را دید اما قبرستان سفید چی روی هر سنگ قبر پر از برف است برفهایی که مثل یه پتوی گرم تمام کالبد سنگهای سخت و سرد سیاه مزار ها را پوشانده ومیشه خانواده هایی که عزیزانشون را از این موهبت بی نصیب کردن را شمارد اونهایی که لخت و عور زیر سنگ حالا سرد هم از رون و هم از بیرون منتظرند تا شاید باز مثل همسایه کناریشون این تن پوش جدید حتی برای چند روز را داشته باشند
پیرمدی دوان دوران توی برفها دنبال اشنایی میگردد تا از اون ار عزیزی که امانت گذاشته سراغ بگیرد اما ایا مییابد من که جرات حتی پیاده شدن برای دیدن سنگ برادرم را ندارم چه برسد به این همه شهامت
روزهای که این چند روز من میگذرانم دست کمی از درون این قبرستان بودن ندارد من توی قبرستان تنم مدفون شدم و انها سخاوت مندانه توی قبرستان ادمها اونها کجاییند و من کجاییم دوست داشتم با تمام حد جایم را با اونها عوض میکردم اما خدای بیرحمم نمیگذارد
پیر مرد یابنده شد و با جد تمام در حال تمیز کردن برف از روی سنگ قبر عزیزش است تا به خیال خودش اون را از محشر سرد و تنهایی نجات بده دستهای سرد و یخ زده خودش را به سنگ سرد و منجمد شده میکشد تا عزیزی که حالا شاید حتی دیگر اثری از تنش نیز نباشد سرد نشده باشد با صفاست این دل غریب با سبد میوه ای به سمت دیگران میرود با با خوردن میوه ای در سبد چوبی سادی از اون سفرکرده عزیزش بکنند نمیدونم جرات ندارم که بدانم او کیست که پیر مرد اینچین با تمام توان در رسیدن به این شور غوغا میکند شاید همسر باشد شاید برادش و شاید نیر فرزندش اما مطمینم که سالهاست که او را ندیده است دیگر اونقدر خودم را غرق در داستان پیرمرد کردم که درد خودم و یاد خود را فراموش کرده ام کاش من نیز برای تن این چنین عزیزانه داشتم این چنین تب ریز و پر شور برای رسیدن به او از عبور سرما بی ترس میشدم تکه ساخه ای شده جاری دست پیرمرد که با او به وسواس برفهای باقی مانده از لای دستانش را که روی سنگ یخ زده جاماده است را جارو میکند وای خدا من تنها چی؟
من پیرمرد را تنها میگذرام و داستان مرگ تن را نیز با خود با وب لاگم میاورم شما بخوانید یا نخوانید نه دردی از این پیر مرد کاسته میشود نه این مرد تنهاب دل مرده به صوابی میرسد
عصاری

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

حرفهای خودمانی

از دردم میخواستم بنویسم و از سکوتم میخواستم بگم نا خواسته به خدا رسیدم با خدا درد دل کردم و کمی اروم شدم اما نمیدونم چرا خدا اینطور بازیداره با من در میاره خدا و بازی؟
عجب داستانی شده زندگی من یه روز می ایم دست به دامان خدا میشیم یه روز دو دستی دامان خدا شناسی را پرواز میدهیم یه روز عاشق میشیوم و یه روز زیر بار عشق کمر خورد میکنیم یه روز کوس رسوایی دل را فریاد میکنیم یه روز داستان سکوت را مینویسم بین خودمان باشه عجب ادم بی ظرفیتی هسیم نه طاقت داریم و نه کنجایش نه توان داریم و نه نای زور ازمایی اونم با کی حتی دل و خود و خدای دلمان داشتم از توی خیابان رد میشدم نوشته شده بود دشمن ایمان هوس داشتم با خودم فکر میکردم دیدم دشمن دل هم عقل است و عقل و دل نیز میشنه تمامن قدرت ادم پس هر چی هوس بزرگتر باشه دل و عقل نیز باید برای رویاییی با اون پرورش بیابند و برزگ تر بشوند راستی این داستان چیه حرفهای نهانی یا درد بی دلی تا نه مثل ادم مست و پاتیل که اونقدر مستیش زده بالا که با هر اروغی که میزنه باد و بوی مستیش میزنه و بالا و دوباره مستانه وار هی حرفی میزنه
میدونید برای اینکه به خودم فراموشی بردهم به خودم هی چند وقتی بود مستی و بی خردی تزریق میکردم اونقدر تزریق کرده بودم که توی مستی نیز دیگر هوشیار بودم مست به لب بودم کام به لبالب پس امدم مستی را گذاشتم کنار خواستم به چشماهایم حقیقتی را که شنیده بودم ثابت کنم پس کلی از وقت و خودم و خیال و تمامتی که داشتم را دوباره گذاشتم توی خیالم هی خودم را میبردم توی اسانسوری که میخواست از اون بالا به تمام اونجاهایی که فکرم میتوانست کار کنه سرکی بکشم و از اون ماورابه تمام اونجاهایی که دستم و توانم نمیرسید برسه و سربزنه اما اون خیالم اون خیالم چنان دلخلی از من دراورد که دیگه نای بالا نگاه کردن نداشتم وقتی خیالم را در واژه حقیقت رها کردم متوجه شدم که توی چه هپروتی دارشتم سیرمیکردم چند ساعتی است که به خودم امدم اول امدم به خدای خودم یه گپ زدم و حالا هم با خودم شاید این باشه مسیر دوباره زیسنم اردتمند عصاری

دوکلمه حرف حساب با خدا

کاش میشد سکوت را نوشت کاش میشد درد را نوشت تا باقی هم از دورن ادم هر چی که هست ببیند و انتهاش را بخونند نه هر چی که نوشته میشد تا ترسیمی باشه از این رویداد و بخوانندش تا با اون فاصله بین واقعیتها را از بین ببرد
میخواستم از درونم بگم میخوام از واقعیتی بگم که میتوانست نباشه اما هست اما دکور چی باید همین باشه یا نه اون نیز باید تغییر کند باید همه بدوند که این درد بی درمان که فعلا بد جوری توی این خونه دل بیتوته کرده چنان داره دمار از روزگارم در میارد که مرغ اسمون نیز نامرد است اگر بخواهد بی توجه از کنار این ناهنجارهای که توی دلم فریاد میکنم و اونها فقط دارند میشنوند و باز خودشون را به نشدین میزند چقدر مرغهای اسمون نامردند که نامردی های ادمها را اینطوری به ادمها یاد اوری میکند چی بگم از درونم بگم یا از دردهای که تو هم داری میشنوی باز نه برات یاد اوری تمام الام من است نه یه داستان جذاب که تا ته این نوشته بخواهی مو به مو کلمات را این و ر اون ور کنی تا بدونی چه بلایی سر این مرد امده لبخند را از این صورت نمیشه برد کنار اما تصویری که نباید برای یاد اوری از جلوی چشم چی هی عبور میکنه و نباید عابر بی اعتنا باشم چی
نمیدونم خدا هم داره من را هی میسوزنه مسیر نگاهم را مسیر دورنم را مسیر دلم را همه همه را به سمتی میکشونه که سکوت را فقط میتوانم برای سرفصل داستانم انتخاب کنم اما توی تنهاییم چی اون سکوت من اون درد من اون دیوار حد حریم من خدای من چرا چرا این تاوان سنگین را من باید بپردازم دارم خرد میشوم و کسی یاری از من نمیگره دردم هر دم سنگین تر میشه فکرم هر دم مشغول تر داره میشه و باز این همه غصه و باز این همه درد بی درمانی خدا یا چرا میگفتند خدا جبار میگفتند و من میگفتم نه جبار برای کسانی هست که اونها نیز در حق خدا جبار بودند اما خدا من ادم بد من ادم خیلی خیلی بد این است رسم بخشیدنت این است رسم مسکوت ماندن این است رسم نا وفایی خدا خدا تو را صدا میکنم میدونم نشیدنم را بی حکمت نمیدوانی اما ایا معمر تحمل من را نیز باز یاداوری برای خودت کردی؟
تمام استخانهایم در زیر فشار های که به من مایند دارند صدای از فراق و دوری از بی بنیادی میدهند و باز من دارم اونها را با هرانچه میشنوم تحمل میکنم میدونید وقتی ادم داره یه معادله ریاضی را حل میکنه و میبینه نمودار اون وقتی به حدش نزدید میشه با چه شتابی در حال تغییر میسر میافتد توی این نکته است که یاد خودم میافتم میگوییم اگر تحمل مننیز به نقطه حد خودش برسه چی من چکار خواهم کرد میتوانم سکوتم را در این حد به سمت صفر باز تمایل بدهم خدا خیلی داری بد تا میکنی میدون نه من ادم خوبی بودم و نه اینکه شاکر خوبی اما هر چی بودم سعی کردم در حد خودم خوب باشم به سمتی بروم تا خود را بهتر بشناسم تا شناخت خودم مسیری بشه برای نزدیک تر شدن به تو اما داری همه داستان را مثل خودم از ته میخونیه داری اون قدر از من دور میشی که رنگ ستاره هار ا نیز دارم یواش یواش فراموش میکنم خدا دردم را میدونی درمانم را میدونی اما بی انصافی را ندون کمک کردن را فراموش نکن دردم را از درون بیرون بکش و یا اون رفاقت را نگذار توی تمامیتم حل شده ببینم خدا من بد را چرا این عاقبت تجویز کردی
نمیخوام با دعوا و تهدید به خواسته ها برسم دارم شکایتهای که با خودم و خودت است را میزیزم توی فاصله بین من خودت است میدونم انقدر زیاد است ک نمیشه این را با هزاران برابر کردن هر کلمه نیز ترسیمی باشه بر اون اما تو دلگیر شدنت رااز من را فراموش کن و با من اینطور تا نکن کمکم کن فریادم توی سکوت حل نشه کمکم کن تا سکوت تمام حرفهای دلم نشه
خدا یادت باشه عصاری

۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

رویای خط خطی

شب زنده داری داستان هر شب من است کلا گذاشتن بر سرخودم قرار هر دم خودم است نه افتابی برای تطهیر میایید نه ستاره ای برای فال یک گرفتن همه و همه چیز داره ویرانه میشوند و همه دارند ویرانه های تن من را تماشا میکند که برای انتها رسیدنش چیزی از نای نمانده تو بودی میددی تو رفتی باز احساس میکنی رفتنت را که کالبد تن چطور میبایست از ستونهای بس فراخ تمامیتی بی حد بکند تا اساختار مزخرف این تن سالم بماند حتی به تقدیر
نه قسمت بود نه نیت نه خدا بود نه دعا نه هدف بود نه انتها اما فقط من بودم و تمام همهی مبارزانی که میبایست برای خراب کردن من تن به میانه کارزار بگذارند و با من تن نحیف بجنگند خدا یا کجایی این فاتح دارد فاتحه تنی را برای تو میخواند که از خودش برای خودش باقی گذاشته پس قسمت بود برای نیت این فالی که برای خودم گرفتم و خدا نیز تقدیر کردش برای تن من
مرد برنده شب نورانی تن خسته و دل مستانه و خواب خوب پر از اندیشه مست و مست بی کدام نو و حرف بدیع

۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

غمخوار بی خدا

هزار جهد کردم که یار یار من باشی انیس مونس غمخوار من باشی
هزاران روز برفت هزار شب تمام شد هزاران قطره باران امد وهیچ نشد هنوز خوابی ای دل این انیس این مونس این غمخوا ر که تو در خیال داشتی کسی که تو خواستی نیست توی تو، نخواد بود این غم غمخوانه، هم خانه است این رخت تاریک شب بر تن زمین است این تب نیست این افتاب تموز در دل سرد کویر من و تو و خیال من و تو و ماست از حسد نیست ازمقصود نیست از کیان نیست و از دین نیست من و کافریتم تو ادیانت هم را به قضاوت دعوت میکنم تا بببیند این شب بی تو و تو بی شب ایا انتظاری شب دیگری همچو بی تو ماندن خواهد کشد. نه خدایی است نه خدانگهداری نیست بیدار شد، ای دل جهد کردی هزار سال به میخانه که می مخوری هزار سال می خوردی ولب میگذری که مخور مخور مخور این همه غم میخانه پرست که خدای نیست خدا ستان نیز نیست دل است بی خدا خ دا است بی دل رحم نیست رحمانی است که با دل با هزار معشوغه دل مست و میخانه پرست بر لب دیوار میخانه خدا پرستی تکیه زدنه تو بیدارنشو قلندر بیدارست هزار سال خدای قلندر در خواب بیداری است

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

هیچستان خیال

هیچ را با بنیاد ساختم
از دل بی خرد یه عالم ساختم
تو بودی من نبودم یه عالم دگر شد
این دل بی صاحب باز سرگردان شد
خواستم بهمانی تو ماندی در خیالم
خیالم بی در پیگر شد و باز بی خیالم
ستارهای شب روزهای سرد دل پر درد
مرد مریض همسایه خفته یه ادم بی درد
حسود تو بودی حسادت من بودم و مقصود تو شدی
درد من بودم و درمانم نشدی خیالم شدی و از بامم بیرون شدی
بی خرد و بی خیال با خرد و خزان
بی دل بی روح بی سبک و بی کیان
باز من مست بی عافیت با یه عالم قافیه
نتوانستم با تو بمانم با و بی تو حتی در ثانیه
عصاری