۱۳۸۶ دی ۱۴, جمعه

رویای خط خطی

شب زنده داری داستان هر شب من است کلا گذاشتن بر سرخودم قرار هر دم خودم است نه افتابی برای تطهیر میایید نه ستاره ای برای فال یک گرفتن همه و همه چیز داره ویرانه میشوند و همه دارند ویرانه های تن من را تماشا میکند که برای انتها رسیدنش چیزی از نای نمانده تو بودی میددی تو رفتی باز احساس میکنی رفتنت را که کالبد تن چطور میبایست از ستونهای بس فراخ تمامیتی بی حد بکند تا اساختار مزخرف این تن سالم بماند حتی به تقدیر
نه قسمت بود نه نیت نه خدا بود نه دعا نه هدف بود نه انتها اما فقط من بودم و تمام همهی مبارزانی که میبایست برای خراب کردن من تن به میانه کارزار بگذارند و با من تن نحیف بجنگند خدا یا کجایی این فاتح دارد فاتحه تنی را برای تو میخواند که از خودش برای خودش باقی گذاشته پس قسمت بود برای نیت این فالی که برای خودم گرفتم و خدا نیز تقدیر کردش برای تن من
مرد برنده شب نورانی تن خسته و دل مستانه و خواب خوب پر از اندیشه مست و مست بی کدام نو و حرف بدیع

هیچ نظری موجود نیست: