۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

یادی از دیوانه

روزگاران رفتند و من ماندمشبهای تاریک رفتند من ماندمجرات ندارم صدای تو از نو بشنوممیترسم دوباره من دیوانه بیدار شومقولی دادم هر هراز بار او را شگستماینبار نمیدانم به قول قسم دهم یا به خودممیروم بالا و بالا تر میرومچه سود ازسومی بالاتر نرفتمحافظ گفت درد هجری دارم که مپرسمن چه گویم که دردی در دل دارم و مپرسخیال خود بفرست کنار من تا من و خیالم تنها نباشندخیال دل از یادم رفت فکر دل از بنیادم رفت کیستند؟این بار نمیگویم این بار می خواهم بشنومبگو شاید اینبار بمیرم اما تا بشنومرسم اینست فکر خراب دل شیدا مرد مریضحال پر فراب شعر بی مصرع دل بر غرضبر خیز و دستی بر این سر کش شاید اینبار بیدار شودحاکم این دنیا و اون دنیا شود اما بی تو تنها شود
دیوانه
یاد دیوانه بخیر

۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

برای ازادی پاکستان


بی نظیر بو تو زن پر از خاطره بر دلهای تمام کسانی که با اون پاکستان را شناخند نیز پاکستان را تنها گذاشت باور نمیشد که این زن برای مردن به پاکستان با پاهای خود امده راستی ما ایرانها همراه یه دشمن داریم برای اینکه تمام تصیرها را بندازیم روی دست اون اما پاکستانیها چی/.پس باید یه شبه به نام القاعده باشد که یدک کش همه مشکلات جاری و کوتاه مدت و دور برد تمام خواسته های مستانه حاکمان باشد از این استعاره بگذریم اما چه زیبا میشد باز مردم پاکستان توی همه صندقهای رای نام بی نظیر بوتو را مینوشند تا اون اگر چه زنده بودنش این برنده را بر تن پرویز مشرف خمینی نما نداشت اما پرواز اون برای با دست زدن و استعاره و اشارات بی مثال میشد بیچاره این زن پدرش در راه سیاسیت پاکستان مرد شوهرش در همین سو اعدام شد و نوبت نوبت خودش بود تا سیر این چرخه را کامل کند پاکستان کشی با خیلی بیچارهها اما فعال در تکنولوژی فعال در اقتصاد اون هم از نوع بینظری که که هموراه مثل تجار افغانی چنان قدرتی و مالی به هم زده اند که نشان از این سوا داگری در خونشان است ن نفت دارند نه معادن زرین که بخواهند کسی برای تسخیر شدنشان قدمبه میانه بگذارد اینها خودشان برای خودن خود با صرف دیدن دین در همه چیزشان ]یه گذار استعماری شدند پس گریه و زشت پرویز مشرف کاری که خمینی با سود جویی انجام داد با قدرت نظامی انام داد همه را نباود کرد همه قوانین را به سمت خود کشید ووقتی کسی را میدید که بر علیه اون خواهند رشد کرد اونها را ترور ردن میکشد و بعد برای سامان دادن اینکشور متمدن اسلامی اسم القاعده به دشمنان روز مره مثل چهرهای دوم و سوم پروز مشرف توی لباس زرین خدایای بر کشور پاکستان مینامند روح بینظیر بوتو زن خسته ناپذیر پاکستان مثل تمام اونهایی که ازادی را از جان خودشان رنگین دید شاد باشد
عصاری

خط خطی

بیدار شدنم نیز تاثیری بیش از چند روز نداشت خواب بردنم انگار رنگین ترین چیزی است که بدون همه چیز میشود با اون سیر کرد خسته شدم از دست خودم کسی نیست که دستهای خسته را که من را به سوی نا ابدیت میشکد را ببرد دست های خود نیز برای مسخره کردن خودم دست میزتد به برازنده این بازی سرانجام اما از پیش و پس بازنده بیچاره من و تنهایی من
صدای غرش تیر در گوش همه فریاد میکند کسی چشممم را باز نمیکند تا سرخی که در تمامیت تن خود احساس کرد را با دیده ببیند وای بر من این سرخی از من است از خون مست این تن قرمز مسلوب چیه شده مورد تحقیر از چه قرار گرقته که این چنین بی ارداه و سرد بر اثر تکانهای این جرز و مد و برای رقسیدن روی شن ها فقط افریده شده . تن خسته دل مرده سر نیمه مست اما فاکرا بی خاطره خدایا این دل را از رد این تن جدا کن
عصاری

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

خود کشی

میخوام دیگه بیدار بشوم بیدار و پویا چیزی که داشتمش و ندارم چیزی که بودم ندارم برای خود کشی چیزی لازم نیست الا نمو و رشد ملامتها و الام نمیخوام بی خیال باشم نمیخوام فراموش کار باشم میخوام صحیح ببینم بهتر تصمیم بگیرم و برای تمام کسانی که دوستشون دارم و اونها نیز به احتمال زیاد دوستم دارند را احترام خاص داشته باشم و با خوبی از اونها یاد کنم نه دیگه ستاره ای است برای شب رنگ شدن نه دیگه تنهایی است برای توی کویر بودن همه را خواهم کشت تا خودکشی کردن دست جمعی همه دلفینهای زمین با تمام بدیهای من هم سان نباشند اونها از شرم میروند و من پاک شدن شر یهایم کاش تو نیز این ارزوم را برایم میکردی و این ارزوی را برایم تشویق یه هفته ای که داشتم میمیردم برای هر دمی یه رسم خودکشی طرح میکردم خود کشی فقط مردن نیست صرف فعل بی مصرف بودن صرف عمل بی خیال بودن است و بس چون مردن فرار اخر است به پنهان شدن
راستی سلام سرزمین زیبای من
عصاری

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

شبرنگ

دوباره باید بنویسم تا حداقل با نوشته هایم باورهایی که خودم نیز نتوانسته ام داشته باشم را با خود باز گو کنم امان از دست این دل که حرفهای صاحبش را نیز نمیتواند باور کند خیلی بدبختی است که ادم حتی برای باور دادن حقیقت به دل خود نیز باید بجنگد کلنجار برود تا بتواند حرفش را با اکراه به سامانی برساند که سامان دهندش خود توان برای باور ندارد چه برسد به شنونده .
میدونید خیلی اوقات دلم برای ادمکهای فیلمها و داستانها رشک میوزد چون اونها سرانجام بعد از تحمل خیلی از مشکلاتشان باز یه روزی میشود که سکه اونها از خط اوردن خسته میشود دل صاحب سکه را شاد میکند همراه اون که سکه شیر میشود چشم باز میکند و میبیند سکه اون نیز سکه طلا شده به طور خلاصه روزش اغاز میشود و همه چیز به سمتی میرود که تمام ارزویهاش اون بوده است و دنیا دنیای اون میشه بازم خوشبحال ادم های توی قصه ها
یه ماهی بود که با افکاری که تمام نشدنی بودند زندگی کردم بگم که نه ولی واقعا داشتم از زندگی کردنم لذت میبردم میفهمیدم رنگ ها را بو ها را ذهنم شاید مشغولیاتش بیشتر شده بود اما پویایی از اون دلناگران و بی تاب نشده بود بعد احساسم گفت که روزت داره تمام مشه احساسم با م این نغمه را فریاد زد اونقدر فریاد زد که وقتی واقعیت را شنیدم هنوز بعد بیشتر از 24 ساعت هنوز برایم یه سراب است هنوز میگم خوابم نمیدونم نمیتوانم متوجه باشم بیدار میشوم میبینم اونها همه یه سراب بوده همه یه خوابی بوده که از پر خوری زیاد شیرینی خوش زنده بودن بود اما کاش بیدار ککنده همین الان اینجا بود تا با تمام قوا این یاد اوری را که نه داری خودت را گول میزنی را از ذهنم نمیبرد وای خدای من این داستان است یا حقیقت من مرد داستانم یا من مرد ازمون این چه زمانی است که ادم را یاد این بیت پر اوازه از حافظ میاندازد برایم
پیرانه سرم عشق جوانی به سرافتاد
وان راز که بر دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر کشت مرغ دلم هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درفتاد
اما انگار حافظم دلش برای من نسوخته راستی با ستارها شما چکار میکنید قبلا من با ونها بیدار بودنشون را جشن میگرفتم و توی هر پلاگ زدن هم سو با اونها میشودم اما حالا پیچاره ستاره ها که بت غمناک و مات و مبهوتی چون من را هر دم میبینند و از زنده بودنشون در سوی چشم من ابراز ندامت میکنند
خدا را شکر که ادم نمیترکه از این همه مصیبت

عصاری

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

بت شکن

دست تقدیر ما را پرتاب کرد به ایرانشهر ، دیاری از هراز تا شبستان پر از مرید و هزار داروغه پاک طینت که در تطهیر این کشور سعی بسیار دارند اما برای تطهیر کردن این حریم ز خون استفاده میکند خونی که از برای قربانی کردن انسانیت و ادمیت نزد خدواندگارشان تا با این حرکت خودایشان خوشحال تر از همیشه لب به لب و دم به دم سعی در با شکوه کردن این توفیق و در این راستای استادان این مردیان نیز حکم بر تحکیم تر و پایدار تر کردن این حرکت گام برمیدارند
داستان این ایرانشهر نه از امروز است نه از سالهای دور این غافل زدگی از بنیادش است تا عمر من و تو با تکرار روز و شب بگذرد تا این غافل زدهگان نیز بر تعجیل و تفهیم عقب نمانند
میدانیم درروزگاری نه بسیار دور میگوییند توی سرزمین ما پر از بت بوده میگوییند مردم برای عبارت و عبور از بت ستان میگذشتند و بت میپرستید و با بت حرف میزنند می میخوردند و پیمانه میشکستند اما پیری از غایت برون شدها زهد و سجاده متعالی شده امد تا همه را به بهشت ببرد دیگر بابت ننشیند و با بت نکردند می و مو نبیند و عریان شده نباشند
پس بت شکن شروع به شکستند کرد تمام بت خانه ها را به غارت تمام کرد لب اول به نام خدا شد اما دم اخر نه خدایی بود نه بنیاد خدایی دیگر برای رسیدن به خدا بت نشکستند برای تحکیم این بت شکندگان بت و بیناد شکانند بت شد بهانه بت خانه شد خانه اعیانه بلی با این تحرک وانقلاب ، نه می به چشم امد و نه عریانی اما بیدار در دزدی شد و بنیاد از خانواده ها رفت جهل امد و جهاد شد بر زنده ماند بت شکن شد بتی عظیم مقبره او شد بت خانه برین
یاد باد یاد شبسانی ک هزار دستان در ان درس خدایی خوانده بود
عصاری

نوای دور

خواننده انگلیسی زبان شعری از تمامیت تنش و وجودش از فرانسه میخواند و دریا که توی طوفان بود را در ذهنم به سکون ارامش دعوت میکرد نمیدونم چی میخوند نمیدونم چی میگوید اما اون دریا دیگر غرش نمیکرد دیگه فریادسهمگین از برخودش با کناره های سخت و زمخت سیمانی که برای جنگ نابرابربین اب لطیف و بتونهای خشن دیگر خبری نیست دیگر جنگ نابرابر به اتمام شده بود بدون برنده بدون یه بازنده و بدون یه داور برای ضلح دادن اما بیچاره ماهی ها که میخواستند از برخورد این دو بانی تنفس کنند اما نشد
یکی امد تا از نفس کشیدن ما ایراد بگیره یکی امد تا جنگ عشق و سودا گری دل جلوگیری کند اما بیچاره بازنده که من شدم بی نفس بی سرانجام اماپر از مستی خواننده انگلسی زبان اما بی تحرک روی کلیم سرد و زمخت دنیا
عصاری

خدا پرستی

خدا را در پستوی خانه باید نهان کرد خدا دل را در دل نباید با بی کسان رها کرد و خدا را برای اعتدال دل میبایست پرستش کرد و خدا را بی دل نباید؛ خدا خدا کرد
دنبال خدای خود میکشتم از اسمان به زمین و از زمین به اسمان هر چی میکردم نزدیک میشودم اما به نزدیک ترین فاصله بین ندانستن و خیلی ماندن به بیشتر نداستن کاش میشد رنگ دونسته هایم را سفید کنم و نداسته های را سیاه که هر باری که چشم به اسمان تاریک میانداختم از عمق فاجعه بین خودم و نداسته های که همراه با گول زدن خودم برای سیرش میپیماییم برسم ای خدا !!کجاییم من غریب نیست مستجاب دعای من اما غافل بودن ایا است حدیث من؟

گذشت ایام خوش و رسید ایام ندبیر به افکار کشیدن رسیدم به خود دباره نگریستند و دوباره با هر بار دیگر تحکیم به تقدیر زدن
کاش این بار اون سرزیمن من و تو نباشد ماواری این دل بی خبران این استقامت نیست این سقوط در هجرت ماکیان به سرزمین دور دست خدا یا است و بس ؟ اما بدون من و به دنبال حرفهای من! عصاری

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

تاراج افتاب

ستاره ها برای پاس داشت شب سر احترام اورده اند تا نگهبانان خاموش شب همشبسانی نو برای تاراج باقی مانده شب و زمان شب نداشته باشند
ای شب زدگان بیدار ماندن برای ربودیت است یا برای عبور از غبار شب این ستارهها را باید برای فریب دادن با نور خورشید غسل و با بوی افتاب تطهیر کرد تا دیگر اثری از بودنشان نماند اما چه سود که چشمهایی که من توکه داریم نیز با این دارو نابینای ستارگان میشود و باید نوش داروی نو برای این حسرت یافت
حسرت از عبارت است نه از حضور من میروم پیش ستارهایی که تو به یادگار روزگاری برای بیعت از خورشید سپرید به من اما من تاراج زده برای رسیدن به وصلی حتی ازلی اونها را به باد حراج به مشتی باد گذاشتم شب گذشت و من شب ندیده دوباره به خواب همیشه رفتم گاش اون شبهایی که تو بودی و من بودم با هزاران روضه و هزاران روزه برای عبارت به عبادت خدا یاداین شب تنهانیز می افتادیم که خدا همراه تنها اما من کافر بی خدای نیز تنها برای وصل به نستوه برای رسیدن به افوقهای اونقدر دور که هرازان خورشید برای نورانی کردن راهش به دعوتگاه من امدند اونقدر پر از انوار و شعاعای از تفجر است که خودم نیز در این مرتبه گم شده در خود شدم با ندیدین حتی خودم ای خدا تاراجم کردی اما فراموشم مکن
عصاری

بی اندیشه؟

همه را به پیرامونم ملموس ولی تو به دیارم معلوم همه را به دوستی و محنت معروف و تو اما به کنایه اشنا و صد عزم در غریبی
خواندمت تا بخوانمی اما یاد زیاد رفته شد اسمم برایت خواستی من را تا بخواهمت دوباره اما این بار من بیسواد در شعر شدم و بیتاب در نام نهادنت عصیان شدم و اثیری را برای سیطره خواستم من این بار نخواندمت اما از لج دل با خودم غریبی کردم
رفت روزگار و همه را داشتم همه را دوست داشتم تو را نهان داشتم گذشت ایام تو بودی دوست داشتنی ترین دوستیم را به ارمغان اسمانها اما توی کنار ابرهای صورتی رنگ باران خورده گم شده اما در تمامم تمامیت شده
گاش بیدار بودم تا دیار را با دیدار تو عزم میدادم با تو نجوا میکردم داستان عشق پریان دریا زده بی شب

رسید ایام به ته رسید این غافل به قیامت خود گذشت شبابی و شتاب در ایام کسلت نیست کهولت نیست بی دلی است و بی نامی اما همین است داستان دل بی تریبن من مجنونزده غافل میشناسی من را ؟

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

دیروز اما نه خیلی دور

خوب دنبال چی بگردیم که دست، رژیم مسموم ما توی همانند لگه ننکی برای هر ایرانی نشود
اقای احمدی نژاد ور زده که بلی من برای این نشستم در سازمان ملل صحبتهای اقای بوش را از حرفهای ایشان حرفی مناسب و به درد بخور بیابم تا از اون استفاده که متاسفانه اشتباه کردم و نتوانستم چیزی به درد بخور در میان صحبتهای ایشان بیابم حرفهای ایشان مثل انشائ کلاس سوم ابتدای بیشتر نبود
خوب بیاببم این را دوباره مرور کنیم نمیدونم کی تا به حال نشسته و صحبتهای این شاهکار لپ لپ را گوش داده انگار برای کودکان و نوجوانان حرف میزند و هر ازگاهی به لحن صحبتهای خود گافهای همسان شعر های کودکانه میدهد تا نهیب دهنده تر شود حرفهایشان و از طرفی هموراه از احتراف متقابل و همچین در صورتی به رقبای و همتاهای خود حرف میزند که باید احترامشان را در حد مورد نظر بگیرند تا ایشان قابل باشند خوب چرا کسی از ایشان نمیپرسد که وقتی از هیات امریکایی هیچ کس توی سالن نمیماند تا افاضات ایشان را بشنود چرا ایشان میماند تا کاسه لیس اقای بوش باشند
خوب ایران اخر نتوانست در مقابل نیازهای افراط زده منسوبان به دولت برای استفاده از این کوه نور جدید در کردستان عراق دوام بیاورند و بیشتر مرزها را ببیند تا کالا های ایران به سمت این بازار بکر نرود بلی وقتی مثلا پسر عموی اقای شاهرودی قاضی باشی اقای دکترهاشمی را عرض میکنم که یکی دلال کشور عراق برای مناقسه های عراق است بگذریم تا برسیم به سراغ جاسوسان دیپلمات های ایرانی مثل فرهادی ودیگر همکارانشان در در پیشه تجارت و تجسس قدس سپاه بلی وقتی سپاه پاسداران بشود بزرگترین دلال پروژهای نفتی و راه سازی و جاده سازی و سد سازی ایران خوب این مشود که سپاهیان ایران میشوند تاجر میشودن قاتل و میشوند جاسوس و پس اقای همسایگان ایران اینان جاسوس نیستند شغل دوم خودشان را مثلا دارند پی گیری میکنند
راستی امروز هم که اقای احمدی نژاد بعد از نیم ماه تاخیر رفتند تا دانشگاه را راه بیاندازند برای سال جدید که با مرگ بر دیگتاتور و سپس درگیر شدن محافظین با دانشجویان مخالف با احمدی نژاد شدند
خوب این هم ایران ما در این هپروت نیم روز
عصاری

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

معبد

روزهای خدا زدگی هم داره سپری میشه و برای رسیدن به خدا باید از هر دری که میتواند از خود عبور کرد باید استفاده کرد
خدا را برای سه روز برای عبادت سی هراز روز در قفس تن میکنمی و نجوا وار صدا میزنی ای خدا برای هر روز این روز و برای هر شب این شب را اگر به خاطر نیز نیاورید باز همین دمی است و همین اهریمن و همین من کافر
کاش ستاره ها را نمیشد بشماریم تا برای یاد خدا به تعداد ستاره دستاوری برای عبادت و شکر گذاری نباشد
راستی کافری مثل من چرا این ایام از روی مسیر رودخانه به دریا نمیرسد اما بوی باران و بوی نم تمام پیرامون را گرفته اما چه سود که عاقبت سیراب شدن از رودخانه اب خودن است و نه از بوی اب سیراب شدن
معبدی برای ادیان
از بیت المقدس خانه مقدس ادیان باید که اینچنین ستیزه ساز ادیان شده جایی که میبایست نقطه مقابل این جنبش میبایست باشد جایی که ابراهیم برای ادیان سامی این عبادتگاه را ساخت بروی بت کده هایی از جنس زمین اما یادشان رفت که این عبادتگاه مثال خانه خداست نه خود خدا پس اصرار برای چی؟
بیایم روشن تر ببینم بر همه چیز همه دوران و بر همه استورها یاد کورشبی افتیم که چکونه با سیاست بر سرزمین اشغال زده حاکم میشد و دین و رسوم خود را بر اونها مستولی میکرد و چکونه این خدا زدگان خدا "ادنیای" ایم گونه حکامه میکنند
راستش در تلاش بودم خدا را به تصویرچند خط بکشم اما چندین خط نوشتم و این کار را نتوانستم انجام بدهم میخواستم این عبارت را به طریقی بدون هر کنایه و دور زدن خودم نشان بدهم فقط رسیدم به این خدا بدون عبارت است و بس
و اما سرانجام این همه سفسته و فلسفه و قصه ایا چیزی به جز این است که خدا نه حد دارد و نه حریم نه مقیاس دارد و نه جا و مکان پس خانه خدا چیست معوا و مهین چیست ایا به جز مقصدی است برای امال و ارزو های کج اندیش شده ایا این مکان نمیتوانست جای باشد توی دل های مومنین اما به وسعت هر دریا؟
خانه های تنگ بسته با منارهایی تذهیب شده با گنبد های لاجوردی اما هر کدام سفقی از جنس زمین زده های طاغوت مسلک فریاد ببیاد شد این ویرانی ها را تا خدا را به خدا بودن اسیر شود و در تغابن ادیشه ها به مطرود بردن تجربه ای باشد برای خفتن در این سرزمین خاک الود
عصاری

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

فریادی از بی خوابی

برای هزار سال توبه خواندم و برای هر شب یاد خدا را دوباره تکرار کردم و توبه گر خدا شودم و تنها هزار بار خدا خدا کردم و باز فریاد کردم و از یاد خدا و نیسان به خدا را زمزمه کردم و نا پاک شودم و الوده به شرک و صنم و صنا شودم
ایاتی که برامد بر دل من همه یاد از خدابود اما من کافر و مرتد به خدای خدایان شدم این همه فریاد بود ومن فریاد نشدنیده کر به هر نجوا شودم یاد ز فریاد بردم و مسکوت به جبر و حدیث زمان شدم
نفرین برامد ای صوفی راست کردار یاد خود را مگر ننوشتی که خود نوشتی که ز مستی و کفر همه یا خدا کردند هر پیمانه که بر لب ببردند ز خدا یاد کردن با هر مست نشین که خواندی این اواز سرمست پی از تو همیاد به خدا همی کردید
خدا را هر بار به نامی نام دادی به هر دمی با دمی به کف دادی عاشق شدی و با عشق نهان دادی این مسلک عشق را به این یاد یار دادی این همه روزه و نماز به یاد نو نیست جز تو اما فریاد که نیست که از فریاد کشی به یاد باشی داد زنیم که ای رببنا کوش این خدایی که به نمام نماز کردیم
شب شد و ستاره باکره شب هم دم هزار مست شب گرد شده تنها در بیابان کویر زده من اما با بی من گرفتار در من شده باز دم از کرامت خویش میزد
خدایا این طفلک چرا نهان نشده هویدا شده از ابد تا ازل تنها نشده چرا با تو هم شده کم شد خاطرات تکرار زده هر شب من کهی مستی و کهی تب مستانه همه کمک در فراموش کردن مستانه من با هر ستاره شب زده توی هر کویر تنهای من شده

خدایا ستاره من چرا غمناک تنها با هراز یاخته تن من نیز غریبانه گریه نا خدایی تن من از بنده بودن خدایم میزد و نفرین میکند بر این دل غمناک و مرطوب
شب بخیر ستاره من سلام من را به خدای شبها برسان که اگر فراموشش کردم اون را نهیب از این دل نباشد برای فراموش شدگانی چو من
عصاری

۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه

قدیما نه خیلی دور اما واقعی

این هفته نیز صفوف منظم مسلمین جهت برپایی مراسم نماز جمعه در دانشگاه تهران تشکیل شد و نماز گزاران با اقتدا به حجت الاسلام سید علی خامنه ای امام جمعه تهران فریضه الهی خود را با شور و شوق انقلابی ادا کردند

پیش از اغاز مراسم حجت السلام دکتر محمد جواد باهنر عضو شورای انقلاب طی یک سخنرانی مطالبی بهمناسبت سالکرد هجرت معلم شهید دکتر علی شریعتی ایراد کرد و گفت: مسلههجرت در اسلام یکی از بزرگترین فرازهای حساس و سرنوشت ساز است بدانگونه که در قران مساله ایمان به خدا با هجرت و جهاد همسنگ امده و مخصوصا که هجرت زمینه ای است برای جهاد.
وی افزود :معمولا مساله هجرت همراه است با نوعی اخراج و تبعید و بهطوریکه میدانید هجرت امام وقتی اغاز شد که ایشان را ابتدا به ترکیه تبعید کردند و سپس به عراق و سرانجام به پاریس رفتند که البته با نوعی تیبعد و اخراج توام بود.
دکتر باهنر در بخشی دیگری از سخنان خود گفت: اسلام بعنوان ایدئولوژی انقلاب و بنیز به عنوان پیکارگر بزرگ تاریخ در برابر طاغوت و مکتبهای انحرافی وارد عرصه شده و امروز مشاهد میشودکه نفش پر کار ایدئولوژی اسلام را توطئه گران به خصوص نقض کردهو با چهره گوناگون در صددند این ایدئولوژی را که سرچشمه خروشان انقلاب بود مختوش سازند.
پس از اتمام سخنان سرود سبزجامگان ستاد بسیج ملی توسط گروهی از نوجوانان خوانده شد و امگاه حجت الاسلام خامنه ای امام جمعه تهران خطبه های نماز جمعه تهران را اغاز کرد.
امام جمعه تهران در بخشی از خطبه اول گفت: شما ای امام با این قدرت خداداده بزرگ توانستید بزرگترین قدرت های جهان را به زانو دراورید و تمام دشمنان شما که میخواستند به دژ عظیم شما خلل وارد اوردند همه نقشه هایشان خنثی و نقش بر اب شد باز هم با همان قیچی پولادین الهی زنجیر وابستگی ما با شر ق و غرب را بریدند و ما با شما هستیم . شما فرمان دادید که سربازان عراقی پادگانها را ترک کنند و انها پادگانها را ترک کردند .در منتطه حیفا واقع در قلب اسرائیل جوانان مسلمان بنام شما اجتماع میکند .ما در مقابل امریکا با داشتن یک چنین رهبری یک سرمو عقب نخواهیم نشست.
حجت الاسلام خامنه ای به مردم گفت :امروز در سیاست امریکا به خاطر حرکت و موضوعگیری قاطع شما دچار شکست شده است . این موضوع را خود مشاوران نزدیک به کارتر هم میگوییند .اروپای غربی در قبال ایران در حال تردید بسر میبرد اما نوکر صفتهایی چون ژاپن تصمیم خود را گرفتند .ولی ابروی خود را بردند .ملت ما به خاطر غذا و نان عقب نشینی نخواهند کرد امروز ما وارد مرحله شده ایم که هرگونه عقب نشینی مرگ ما خواهد بود . وملت رضا به این عقب نشینی نخواهد داد.
حجت الاسلام خامنهای در خطبه دوم با اشاره به یکی از آیات قران به مسایل جاری کردستان برداخت و در چهار مورد به این شرح بحث کرد.
اول ملت ایران باید بداند که کردستان جمگ میان اسلام و کفر است و دو کفر مارکسیستی و امریکایی با اسلام میجنگند و کفر مارکسیستی به گمان خود میخواهد تضاد های دورنی این رژیم را تشدید کند تا این رژیم نابود ود و دیگر برایش مهم نیست که چه نیرئی بر سرکار خواهند امد و اما کفر امریکایی که به وسیله چهره های ظاهرا دمکرات میخواهند و حتی معمم و روحانی میخواهند این ر/زیم را نابود شود تا امریکا به این مملکت برگردد . ان کسانی که به نام خلق سخن گفتند و ان شیخ کمنانی که در کسوت خلق سخن گفت باید بداند که ماهیتشان برای ملت ما روشن است . دوم اینکه شهیدان کردستان در شمار شهیدان اسلام هستند و اما نتیجه شهادت برادان پاسدار و نظامی این بود که دست دشمنان از مهمترین مراکز کردستان قطع شد.امام جمعه تهران در ادامه وصیعت یکی از شهدای اخیر را قرائت کرد که ضمن ان گفته شده بود که برایم گریه مکنید تا امریکا خوشحال نشود.
حجت الاسلام خامنه ای گفت: سوم اینکه خودن شهیدان بهدر نرفته است زیرا سنندج که بهصورت قلعه جنگی درامده بود در اختیار ارتش و سپاه قرار گرفت.
ای شرم بر شما مزدوران بیگانه و افرادی که لباس کردی پوشیده ید و در داخل سنگر کتاب خودامنوز کزدی بردید تا زبان کردی یاد بگیرید . شما در سطح شهر فحش نامه پخش میکنید و انوقت میگویید اختناق است در حالی که خود شما مردم را به جرم خواندن نماز میکشید .
حجت الاسلام خامنه ای در خاتمه اضافه کرد: چهارم اینکه دولت جمهوری اسلامی باید به کردستانبرسد .برادران پاسدار کاباید به مردم کردستان با عطوفت و محبت رفتار کممد .دشمکن جوانان منطقه را بزور مسلح میکرد و در سنگر انها را بعه کشتن میدادباید با این خانواده ها داغدار با مهبرانی رفتار شود. بگزارش خبرنگار ما قبل از اغاز مراسم بیانه ای از سئی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوانده شد . همچین در مراسم این هفته نماز جمعه جمعی از شورای انقلاب از جمله مهندس بازگان نیز حضور داشتند و شعاری که از سوی نمازگرازان داده میشد عبارت بود اتز مطهری مطهری مفسر کتاب ما – شریعتی شریعتی شهید انقلاب ما.
بر اساس همین گزارش پس از از پایان مراسم عده ای زیادی از مردم برای عیادت مجروحان حوادث اخیر کردستان به بیمارسیتانها سرازیر شدند و جمع کثیری دیگر جنازه 13 تن از شهدای کردستان را تا لانه جاسوسی امریکا تشیع کردند تا از انجا به بشهت زهرا انتقال یابد .





روزنامه کیهان 27 اردبیهشت 1359

نرخ خرید و فروش ارز به ریال
یک دلار امریکا خرید 70.25 ریال و فروش 70.60 ریال
یک دلار کانادا خرید 61.10 و فروش 61.25 ریال
یه لیره اینگلیس خرید 162.60 و فروش 164.30 ریال




خود بیاندیشیم بهتر در بیانات تا بهتر توجیع شود برایمان دشمن کسیت دشمنان چیستند و در چه فکریند تئوریسونها کسیدند و اخر این دکترین چه شد و چه خواهد شد
عصاری

بیچاره ستاره

میشناسی مرا من تو ام توی که هرگاهی من را مقاب خواهی و گهکاهی خود و هیچگاه غیر از هیچکس
به خاطر بیاورد روزگاری که با هم صحرا را به دریا و دریارا به دنیا مفروخیتم ومیساختیم سرزمین برای یه روز دیگر برای یه دمی دیگر اما چه اشتباهی که خود را فراموش کرده تن را به اسم نا شناخته برای رسیدن به غیری فدایی را به عهد غریبانه و قربت فدا میگردیم
صدای فردا را میشنوی که دارد با تک تک امروزیان به ستیزه برمیخیزد و برای رسیدن به قدرت دیروز هر کس و هر چیزی که هست نابود و بودنها را به سخره میکیرد ستاره را بگوید بی خاطره هراتنهای شب میمیرند و صحر گاهان فراموش شده و برای به خاطر اوردن فقط پنهان میشود اما بیچاره نمیداند برای فراموش نشدن نیست که دوباره میاید امااین اجبار هم نیست این عادت و نیسان نیز نیست این عزم و اراده اغنیا است برای دل غم زدگان شب را رسیده برای گرسنگان تن برای سیراب شدن تن برای یه قلب تاریک زده که شایدبا نور ستارگان برای رسیدن به تفرج انتشار باید شب را تحمل کند به امید سرابی برای فردایبی ستاره باشد
بیچاره ستاره

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

گذر دور و نزدیک

گذر گاه دور و نزدیک

بر اساس طرح جدید گوشت در ایینده نزدیک در سراسر کشور باقیمت یکسان عرضه خواهد شد در ادامه بیان شده که در این طرح پیش بینی شده است که: گوشت سرد هر کیلو بین 20 تا 25 تومان و گوشت گرم هر کیلو 37 تومان مصرف خواهد شد درپایا ن خبر ذکر شده که در روستا ها در حال حاضر گوشت گرم تا کیلویی 80 تومان نیز عرضه میشود که باید یک قیمت یک سان بیابد
نقل از روزنامه کیهان مورخه 11 تیر 1395 صفحه 3 شماره 11034
خوب جناب اقای احمدی نژاد نیز با کم کردن سه صفر از میخواهد به دولت بنی صدر نزدیک بشود ایا میتواند؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

رنگی برای نوشتن

بی سلام باشیم تا سلامیت از این تن نیز برود باز چیزی از دست برای دادن نمیتوانیم بیابیم پس مبارک باد این درد نو اراسته به تن و بی ارایش بر روی تمام بدن مزخرف شریف ادمیت
یه شب با درد ارام میگیریم و یه شب دنبال درمان همان دردهای کهنه اما دل ما نیز کهنه شده و با درد و بی دردی نمیتوان اون را برای زنده بودن دلگرم کرد باید دلزدگان را از بیشه بیرون راند و برای رسیدن به دلدارگی از تمام خود گذشت راستی دیشب تو بودی که با هر ضرب اهنگ سقوط یه ستاره برای این دل جشنی از نوع سیاهش به وصل ابدیت داستانی از رنگ شب ستارها بر روی دفتر سیاه دل من میزدید
دیگر رنگی برای رنگی کردن حرفهاییم نمیتوانم بیابم تنا به زمینه و حتی محیط زمینه چیزی برای تفاوت داشه باشد
یاد اون ستارها بخیر که برای شنیدن داستان خورشید تا صبح بیدار میاماندن و برای رسیدن به وصل خورشید باز هر شب خواب الوده در هر صبحگاه مسیر وصل را گم میکنند و در تفرج نور خوشید عرق توی دریا میشوند که میخواست با تمام ستارها حرف دریایی بودن اون صدف را بگویید که برای رسیدن به دری که چشم تاپ عالم باشد ره هزار ساله باران و دریا را پیماد و از بد شنانسی افتاد توی دام فسول زده تاریخ
اما باز ایا رنگی دیگر باید برای پر رنگ تر شدن بباید بپوشیم/

عصاری

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

از هستی تا مستی

سلام مهربان
کاش تو بودی تا با همه ناملایماتم تنها ماوا این خسته تو باشی و بوده باشی اما یه دیوار امد به سرزمین من برای کنترل باز من
ودم از خودم راهی برای رهایی از این زندان با اون برج و بارو نمییابم برای فرار از هر روزنه ای دنبال یه دروازه به بزرگی تمام تنم میکردم و باز فکر میکنم که رهایی است برای دل سیاه زده من
هموراه فکر میکردم که دندان سیاه میشود و کرم میخوره اما ندیده بودم که دل سیاه بشود کرم شده بشود اما باز بدتر که کرمها با خون و تمامیت ادم رشد میکنند به افعی هایی تبدیل میشود که نمیشود با اونها حتی با همین خونه و همین دلخانه رفیق بازی کرد تا از گرگ بودنش اگاه کرد اما باید پادزهری باشه برای رسیدن به ارامش البته تب نیز بنیاد کن این دل و تمام افعی های تن من و خود من شده با اون حرارت که هست از همه یه تن ساخته توی هزاران روح روح بد و روح ارام روح سرکش و یاغی یا روح تن زده از هر گرگ و افعی توی لباس سفید ادمیت من
خوب باید از حرفهای عمر سپری کن بگذریم و دبنال حرف های عاقبت ساز عمر باشیم باید از پیمانهایی که بر روی خاک میزیم و هر بار با اون می که از عطش تشنگی به سمت نعشکی حرکت میکند حرفهایی برای فراموش کردن و بخشش خود نه پیش خدای بزرگ تن اسا بلکه پیش خود و وجدان خود لب به شکایت و تکرار فرازهای زمینساز ادم میکنیم جرعه بر خاک دهان بوی می ناب و سر گرم مستی باز لب ورد استغفار و تکریم دل از کرم خواست خود برای خدای خود خدای خود نیز برای دمی تا زمان رسیدن عطش و مستی به حد و باز حرفهای تکراری و باز اعمال تکراری تا مستی دیگر و مستانه دیگر
عصاری

۱۳۸۶ شهریور ۲, جمعه

سرمست با می ناب

انگار دوباره این اینترنت میخواهد روی خوشی به من نشون بدهد و اجازه بدهد که دوباره بنویسم
از دردها و بی دردیها بنویسم و از غم و گاهی هم شادیها بنویسم اما کاش تو نیز برای خودت حداقل این حرفها را میزدی که همه دست به دست میشدیم تا تمام اوراق سفید توی این ایرانشهرمان را برای پاسداری از حق خود استفاده کنیم
میدونید دردهایی که درمان ندارند بهتر از پادزهری است که برای فراموش شدن دردهای وجود دارند که بدون تلاش برای رسیدن به فقط برای فراموش شدنش از استفاده میکنند
میدونید خودم نیز هرزگاهی دچار این پادزهر درمانی میشوم یعنی میدونم دردم چیه و میدونم درمانم چیه ولی راه موقت انتخاب میکنم و برای یه درمان موضعی اون هم از نوع خود فراموشی و امثال اینها استفاده میکنم تا درمان کاملی نداشته باشم میدونید میشه یه ادمی که با دمی ، می میخواهد درد خود را فراموش کند و خود را در می و مستی اسیر کند تا نفهمد که دردش چیه و دنبال دردش نکرد
از من نگذشته اما از شما نیز امیدوارم نگذرد و خود را اسیر در این بی دردی نبییند
اردتمند عصاری

دوست خوب

دوست خوب امریکا! این ترنم سی سال انزجار ی است که حاکمان دارند فریاد میزندد و طی اخرین صحبتی که رفسنجانی در نماز جمعه تهران گفته اینکه ما حاضریم بدون هیچ پیش شرطی با امریکا مذاکره کنیم انگار این انقلاب بعد از اینکه فزرندان خودش را خود داره این باز اشعار خود را میخورد داره برای فریاد مرگهایی که گفته استحاله خیر میکنه داره هر چی ایران ما دارد میفروشد و دو دستی به امریکا میدهد تا شاید از اون رابطه بتواند برای رسیدن به چیزی دیگری که میخواهد دستاری داشته باشد روزنامه های ایران هفته گذشته از وجود یه تونل مخفی که زیر ساختمان شرکت سهامی فرش ایران وجود داشت و سفارت بریتانیا را به مکانی پشت ساختمان فرش ایران حول و هوش منوچهری متصل میکرد وجود داشت جالب است بعد از چهار سال چرا این یاد اور شده مگر این دوران چه استفاده سیاسی داشتند میبرند تا مردم نباید بدانند که این دوست عزیز اینگلیس برای این کارش مجاز بوده میدند ما مردم انگار برای این حکومت نامحرمیم ما نباید بدانیم ما نمیتوانیم بدانیم ادم یاد حرف اون مکارم شیرازی میافتد که این را بیان کرده بود که مردم نمیفهمند مایی که میفهمیم اره ما مردم نباید بفهمیم ما مردم حق فهعمیدن نداریم و هزاران حقی که اصلا نباید داشته باشیم باز خدا را شکر به ما اینها محرمت کردند
ببیند یاد حرفهایی اپوزیوسیون میافتیم که اینها منظور این حکومت داره روزهای اخرش را میگذروند و با اقای نوری زاده این مرد اشنا به همه امور! که بی مباهات به همه میزند میرسیم بیان از اینکه بله اینها دارند میروند اینها دارند نابود میشوند
خدایا ما را کمک کن تا بیدار بشویم متوجه بشویم نه به حرف اونها اینها نخواهند رفت نه به سلاحهای پر هزینه روسها اینها خواهند ماند ونه به سیاست انگلیسها و اروپایینان اینها خواهند استمرار خواهند داشت و نه با دستی که پشت پرده به سوی امریکا دو دستی با شاخه گلی دراز شده تا اونها را به این سفره رنگین نزدیک کن
عصاری

۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

امنیت ملی

با امنیت ملی شروع می کنم حرفی و مکتبی که برای اون ازچیزی به جز امنیت در راستای فقط اهداف حاکمان نمیتوان چیزی دیگری یافت .سالهای نه خیلی خیلی دور کسانی امدند با کمک مردمان دست به کاری بزرگتر از حدی که میتوانستند برای خود تصور کند دست زدند شانس که نمیشود گفت تقدیر را میگوییم که هم با این واژه تقصیر را از مقصرین کم رنگ تر کنیم به هر حال اون اتفاق افتاد اون انفجار روی داد و اون انقلاب ایجاد شد انقلاب چی و برای چی را بگذاریم برای بعد بعدی بحث اما هر چه بود افتاد و ایجاد شد و کلاه به سران به عمامه ودستار به سران تبدیل شدند با این شکل و با این موضوع اتفاقات پی در پی امد و علارقم احکام اولیه عمامه برسران از دولت و دیوان دور قرار گرفتندو همراه باد بادان این دریای طوفان زده فقط بر جریان نشستند و از بوران شدند تا بوران زده نشود البته باید از تئورسینهای این اتفاق نیز یاد کرد از شریعتی یاد گرد که نئو دین را ساخت و از مطهری و بهشتی که تقدیر و تفسیر این بنیاد را کردند چیزهایی که کمتر از حتی عمر کمونیست بر سلطه تاریخ زد کمونیست حداقل سالها تجربه داد و تفسیر کسید تا منهدم شدنش اثبات شد اما ایم تئوری که تفسیر شده در این دنیای ما شد با حکومتی حرکت کرد که بعد از کمتر از سی سال از اقتصاد اسلامی ویران شده تا حکومت اسلامی به ابتذال کشیده شده سیر کرد . یاد داشته باشید کفاره هایی را دادیم تا پاک شویم حلالی خوردیم تا می و میخوری را فراموش کرده باشیم خوب شاید خم ما کمتر از چهل روز میشد اما دمام ثانیه های را فراموش کنیم که برای شستشوی دستهای پلید از خوشه های کردیم که مصموم به الودگی نبودند چون الوده بودیم الوده دیدیم
خوب برسیم به راستان خود تا داستانی برای اون نیاورده اند این حاکمان به عالم ظلم کشیده شدند تخت نشین مظلومان داد را قرار شده بر مستضعفان نه ایران بلکه عالم برسانند تا دیگر دردی از بی دادی نباشد اما یادمان رفت گدایان مکتوب را بنویسم چه برسد به بی پناهان سالهای بعد ازا اون اتقاق حاکم عمامه به سر رنگ عوض کرد هم کیشان خود را به مباهات خواند و اونها را برای تفسیر احکام نیرنگ زده دعوت کردند دیگه اون قانونی که بر اساس قانون اساسی بنیاد شده بود یه کم بیشتر از خیلی تغییر به تفسیر داد چون مجری و قانون نویس و قاضی و قانون گذار شد یه رنگ و با یه دستار این بود روز مرگ اون اتفاق از روی کوه پایه های بلندی البرز خواستیم پرواز را اغاز کینم تا به بالاترین تقطه ایران برسیم اما یادمان رفته بود با دورغ گویان اگر قرار شده بود هم سفر بشویم دو تا چتر ببریم یکی برای افتاب همیشه روشن یکی برای پرت شدن که نه پرتاپ شدن توسط دوست مسجد و یار میخانه تا اگر افتادیم ته دره با اون حداقل سالم برسیم به زمین نه با دست و پایی شکسته و خون الود از هشت سال حماقت اونها باشیم اما باز نه بیدار شدیم و نه میخواهیم بشویم
اما امنیت ملی شد شعار کوبیدن حرفهای خود توی سر خود دیگر نمیتوانیم بگوییم ما ملتی هستیم که امینت ملی را در راستای ملت میخواهیم نه گروه خاص اما قانون شده دستار دستگیری ما عمامه شد چشم بند تیر باران ما
و دینا شده مسلخ دورغهایی که تکرارشون برای ما شد یه افسانه بی شروع اما مشروح
خوب امینت ملی ما شده تحکیم قدرت در راستای رسیدن گروه نه جناح خواص به اخرین قدرت در راستای تمام امکانات هر که غیر این میاندیشد محکوم است به خیال اندیشی و براندازی نظام بلی نظامی که نه همه چیز خواه است و به هیچ کس اجازه حتی ابراز عقیده نیز نه میدهد نه خواهد داد
داستان تمام شد دستار به سر اقای تمام ما شد خوابیم و نمیخواهیم بیدار بشویم چون خاکستر نیرنیک توی تار و پود ادمیت ما انکار نشر یافته
عصاری

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

تردید

با سلام
این بار به اجبار و به واسطه فیلتر شکن توانستم دوباره توی وبلگم بنویسم انگار داره یواش یواش نوشتنم ممنوع میشه فکر میکنم باید توی یاهو نویسم هنوز یه کم دیگه مونده تا تسلیم خوب فقط برای ابزار زنده بودن این مطلب را گذاشتم

عصاری
روزگارتان پر رنگ

۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

دیوانه شبها

خواستیم خوبی را به حد برساینم و دوستان را در کنار دشمنانشان پر رنگ تر کینم اونها را با هم ببینم تا شادیهاییم را پر رنگ تر ببینم و نقش بزرگی از ادمیت بازی کینم پس سعی را به فراخور توان در دعوت و شناختی که داشتیم کنار هم اوردیم تا دوستانی که داشتیم و هرگز انها را با هم ندیده بودیم و بودن یکی را نشان از نبودن دیگری میپنداشتیم را به عروسی خود دعوت کردیم عروسی که عروس خوشبخت اون که با هزار ارزو و امید میخواست به خانه بزرگترین ارزوهایش یعنی انسان خوب تمام تمامیت برود دعوت کردیم اون عورس خوش بخت کسی جز عقل و هوش من نبود که دعوت شده بودبه ادمیت من و مهمانمشانش نیز بر این بزرگاه که بیشتر با معمار باغ ارم زیباتر میشد را میشد دید

شب مشین قصه ها

این متن تغییر کرد چون نمیتوانستم نوشته هاییم را در وبلاگم قرار دهم لذه میخواستم یه میزبان دیگر بیابم اما خدا را کلی شکر که دوباره همان میربان قبلی را توانستم برای میزبانی به قبولانم به هر حال تا باقی

برایم کسی پی ام گذاشته بود که برای به دست اوردن چیزهایی که نداشتی باید تغییر کنی تا به دست اوردید اونچیزهایی که نداشتید
یعنی تغییر اساس رشد و اساس هر تحصیل است نه پس رفت و کم اوردن در استلایی که خ.ود برای غرایب خود ایجاد کردیم
خود مطلب بعد را که میخواهم بنویسم د رمورد اصل 144 قانون اساسی است که اقای رییس جمهور در ادمه خصوصیسازی و یا اینطور بگوییم فروش هر چه بیشتر و سریع تر صنایع و املاک ملی سعی خود را به حد اعلا رسونده و بانکهای دولتی را به دادن تسهیلات برای خریدان سهام این شرکتهایی که در بورس شامل اصل 144 میشود کرده و از طرفی دیگر سود نرخ بهره را کم کرده خوب به طریق دیگر بی اندیشیم ایشون دارند چکار میکنند ؟
دارند پولهای سرگردان را به سازو کار زیر بنایی اقتصاد و رشد و تعالی ایران میبند یا با این کارشون میخواهد این پولهای بیمار گونه را در مسیر از بین بردن هر چه به اسم اقتصاد است سوق بدهند
وقتی با تکیه بر کاهش شود بدون اینکه مردم را برای قرار دادن الگوی برای رشد اقتصاد سوق بدهند با این کارشون پولها را سرمایه ها را به سمت ملک میبرند خود این میشود که خود بانکهای خصوصی ابتدا قبل ار اعلان شروع به خرید املاک میکند بعد هم با کاهش نرخ بهره خوب پول ازاد میشود و از طرفی نیاز برای خرید ملک بالا میرود و سودی که بانکهای قراربود به اندوخته ها بد و بعد از کار مزد اونها سود ی کسب کند میشود به دست اورد سود خالص از انتقال و خرید و فروش این یعنی اقتصاد پویا
میدونید چرا انقدر دست اندرگاران بحران دارند از وقوع یه زلزله شدید در تهران حرف میزنند خوب برای این است که با این افتضاحاتی که بنیانگذار که نمیشود اسمش را گذاشت میشود گفت عمرعاص ایران یعنی خمینی کبیر به وجود اورد شاید خدا بخواهد محدودی کاری و همچین وسعت عمل کرد جهنم را یه کم بیشتر کند و مرقد ایشون نیز بایورد اخه نه الان خمینی داره ویبره میرود از این همه دورغ و ظلمی که به ملت کرده تا چند وقت دیگر بیشتر از این نیز خواهیم دید
راستی این نوه اشون یعنی نوه عمر و عاص را امید وارم دیده باشید چنان بزرگ و عاقل مرد دارند نشونشون میدهند که هرکسی نداند انگار اون زمانی که خمینی داشت میمیرد ایشون چهل اسالشون بود یا کیم بیشتر میدونید ایشون حتی گاهی اوقات از خاطرات سال 42 نیز که با امام و خانواده ایشون داشند حرف میزند خدئا از سر تقصیرات من بگذارد شما را نمیدونم
راستی این اقای پور محمدی و این اقای احمدی نزاد نتوانستند بعد از این همه تمرکزی که توی ادم کشیو تدبیر در این راه داشتمند تمصمیم بنزین را بکیرند و هر روز اون را به چند روزی به عقل میاندازند یکی نیست بگه بابا عابرو که برای انی ملت نگذاشته بود حداقل حرف نزنید که اگر یهروز گفتی گرگ میایید مردم باورشون بشه از دست این چوانان دورغگو

چوبان دروغگو

این متن تغییر کرد چون نمیتوانستم نوشته هاییم را در وبلاگم قرار دهم لذه میخواستم یه میزبان دیگر بیابم اما خدا را کلی شکر که دوباره همان میربان قبلی را توانستم برای میزبانی به قبولانم به هر حال تا باقی

برایم کسی پی ام گذاشته بود که برای به دست اوردن چیزهایی که نداشتی باید تغییر کنی تا به دست اوردید اونچیزهایی که نداشتید
یعنی تغییر اساس رشد و اساس هر تحصیل است نه پس رفت و کم اوردن در استلایی که خ.ود برای غرایب خود ایجاد کردیم
خود مطلب بعد را که میخواهم بنویسم د رمورد اصل 144 قانون اساسی است که اقای رییس جمهور در ادمه خصوصیسازی و یا اینطور بگوییم فروش هر چه بیشتر و سریع تر صنایع و املاک ملی سعی خود را به حد اعلا رسونده و بانکهای دولتی را به دادن تسهیلات برای خریدان سهام این شرکتهایی که در بورس شامل اصل 144 میشود کرده و از طرفی دیگر سود نرخ بهره را کم کرده خوب به طریق دیگر بی اندیشیم ایشون دارند چکار میکنند ؟
دارند پولهای سرگردان را به سازو کار زیر بنایی اقتصاد و رشد و تعالی ایران میبند یا با این کارشون میخواهد این پولهای بیمار گونه را در مسیر از بین بردن هر چه به اسم اقتصاد است سوق بدهند
وقتی با تکیه بر کاهش شود بدون اینکه مردم را برای قرار دادن الگوی برای رشد اقتصاد سوق بدهند با این کارشون پولها را سرمایه ها را به سمت ملک میبرند خود این میشود که خود بانکهای خصوصی ابتدا قبل ار اعلان شروع به خرید املاک میکند بعد هم با کاهش نرخ بهره خوب پول ازاد میشود و از طرفی نیاز برای خرید ملک بالا میرود و سودی که بانکهای قراربود به اندوخته ها بد و بعد از کار مزد اونها سود ی کسب کند میشود به دست اورد سود خالص از انتقال و خرید و فروش این یعنی اقتصاد پویا
میدونید چرا انقدر دست اندرگاران بحران دارند از وقوع یه زلزله شدید در تهران حرف میزنند خوب برای این است که با این افتضاحاتی که بنیانگذار که نمیشود اسمش را گذاشت میشود گفت عمرعاص ایران یعنی خمینی کبیر به وجود اورد شاید خدا بخواهد محدودی کاری و همچین وسعت عمل کرد جهنم را یه کم بیشتر کند و مرقد ایشون نیز بایورد اخه نه الان خمینی داره ویبره میرود از این همه دورغ و ظلمی که به ملت کرده تا چند وقت دیگر بیشتر از این نیز خواهیم دید
راستی این نوه اشون یعنی نوه عمر و عاص را امید وارم دیده باشید چنان بزرگ و عاقل مرد دارند نشونشون میدهند که هرکسی نداند انگار اون زمانی که خمینی داشت میمیرد ایشون چهل اسالشون بود یا کیم بیشتر میدونید ایشون حتی گاهی اوقات از خاطرات سال 42 نیز که با امام و خانواده ایشون داشند حرف میزند خدئا از سر تقصیرات من بگذارد شما را نمیدونم
راستی این اقای پور محمدی و این اقای احمدی نزاد نتوانستند بعد از این همه تمرکزی که توی ادم کشیو تدبیر در این راه داشتمند تمصمیم بنزین را بکیرند و هر روز اون را به چند روزی به عقل میاندازند یکی نیست بگه بابا عابرو که برای انی ملت نگذاشته بود حداقل حرف نزنید که اگر یهروز گفتی گرگ میایید مردم باورشون بشه از دست این چوانان دورغگو

شبهای برای هیچ کس

خوب باز هم خدا را شکر این چندمین روزی است که نمیتوانم توی وب لاگم بنویسم و مجبورم بنویسم تا اولین فرصت بتوانم اون را توی وب لاگم پیاده کنم اما باز هم خوب حداقل حرفهاییم متورم توی ذهنم نمیشود تا نتوانم اونها را با کسی درمیان نگذارم درمیان که نه فکر میکنم راهی برای تخلیه فیزکی ذهنم یافتم اون هم نوشتن برای وب لاگ نوشتن برای هیچ کس و نوشتن برای هر کس که خودش سیر شده دیگه چه برسد به من
راستی یه مطلب جالب برخورد کردم امروز که دلم نیامد نگویم برایتان خودتان قضاوت کنید
انتقادات صريح ناطق از دولت نهم

وي ضمن بيان انتقاداتش توصيه كرد كه از رضاخان بياموزد و بي‌جهت نگويد كه تا مي‌خواهيم مفسدي را معرفي كنيم سر‌و‌صداها بلند مي‌شود!

ناطق‌نوري گفت:«براي مبارزه با مفاسد اقتصادي، ستادي هم تشكيل شد و سران در آن جمع مي‌شوند اما اينها هيچ كدام درد را دوا نكرد، متاسفانه گاهي مبارزه با مفاسد اقتصادي، ابزار سياسي مي‌شود، مگر چه كسي با مبارزه با مفاسد اقتصادي مخالف است؟ چه كسي با مبارزه با دزد مخالف است؟ با مختلس مخالف است؟».

وي افزود: «بايد درست و حسابي بروي ببيني مفسد اقتصادي كيست؟ نه اينكه يك دفعه بيايي اسم يك نفر را ببري و بگويي فلان شخص دوهزار ميليارد اختلاس كرده است و در تلويزيون هم نشانش بدهي و بعد بگويي ببخشيد، اشتباه شد، يك صفر زيادي گفتيم،(البته دادسراي تهران اعلام کرد هزار برابر اشتباه شده است يعني سه تا صفر!!) اين اشتباه‌ها اعتبار را مي‌برد، اولا اگر اشتباه كرده بوديد چرا اعلام كرديد و گفتيد؟ بعدا دوهزار هم نه، 20ميليارد آخر از كجا و از كي آورده؟ اين چه سيستمي‌است كه كسي مي‌آيد 20ميليادر تومان از اين بانك و آن بانك مي‌گيرد و بعد تقش در مي‌آيد؟ چه كسي به او داده؟چطور آدم وقتي مي‌خواهد برود 10ميليون بگيرد پدر صاحب بچه در مي‌آيد؟»

مسوول دفتر بازرسي ويژه رهبري در ادامه اظهار داشت:«مي‌گويند تا مي‌خواهيم با مفسد اقتصادي برخورد كنيم سر و صدا در مي‌آيد، به نظر من اين حرف بي‌ربطي است، صداي چه كسي در مي‌آيد؟ غلط مي‌كند كه صدايش در بيايد، شما اول بياييد آن مفسد را بگيريد و بعد اعلام كنيد تا ببينيم صداي چه كسي درمي‌آيد؟، وقتي كلي مي‌گويند، مردم به هر كدام از ما كه مي‌رسند مي‌گويند: هان اين است كه صدايش در مي‌آيد!و همه مي‌روند زير سوال، اين كه نشد كار، اينكه امنيت نمي‌آورد».

ناطق‌نوري در ادامه به اشتباهات در معرفي مفسدان اقتصادي اشاره و تصريح كرد: «اسم يك نفر را آوردند و در تلويزيون هم او را نشان دادند، من از يكي از مسوولان قضايي پرسيدم كه اين پرونده‌اش چه بوده كه اينطوري اسم بردند، او هم گفت كه رئيس بانك مركزي به من گفته كه اصلا اين بنده خدا هيچ تخلف بانكي ندارد و جزو‌ بهترين مشتريان ماست.

خوب اين را روز قيامت مي‌خواهي چه كار كني؟ همان آقا يك نامه نوشت به يكي از مسوولان و گفت آبروي من را برديد، آبروي مومن خون مومن است و در روز قيامت جلوي شما را مي‌گيرم، والسلام».

عضو مجمع تشخيص مصلحت نظام ادامه داد:«اگر مي‌خواهيد برخورد كنيد كه نبايد به مردم بگوييد، برويد برخورد كنيد و بعد نتيجه را به مردم بگوئيد، نه اينكه يك كسي را جايي گرفتند، دو سال است كه در انفرادي است، اول مي‌روند مي‌گيرند و بعد به دنبال جمع كردن مدرك مي‌روند، كه از نظر قضايي و حقوقي درست نيست، اينها را من اصلا قبول ندارم، مبارزه با مفاسد اقتصادي را به جد قبول دارم، اما اول عمل كنيد بعد بگوييد».

ناطق‌نوري سپس به بيان مثالي از رضاشاه پرداخت و خواست كه حداقل از رضاشاه بياموزد، وي گفت:«رضاشاه يك موقعي رفت مشهد بالاي قبر نادرشاه با چكمه يك لگد به قبر نادر زد و گفت مرتيكه، تو چه آدم ناداني بودي؟ اول آدم كار را مي‌كند بعد اعلام مي‌كند، تو اول قبل از اينكه چشم در بياوري اعلام مي‌كني كه مي‌خواهي چشم دربياري؟ خوب چشم خودت را در آوردند،رضاشاه ظالم و جنايتكار مي‌داند و بعضي‌ها نمي‌دانند».
خوب شما چی از این نابغه رییس چه میبیند حماقت یا بچه گی؟
بگذریم تا دردمان کمتر بشود یا بگذر تا فراموش کنیم اما حقیقت کجای ماورای ما قرار دارد
به امید آزادی

سرزمین بی خدا

یه بار از سکوت گفتم یه بار از فریاد یه بار از ادمیت و یه بار از فرار ادمیت یه بار از خستگیهاییم و یه
بار از امالم اما یه بار تو شد با من از همه چیزت بگویی که شاید پیرامون تو بوده اما من را برای شنودندگی اون حقایق دعوت نمیکردی
چرا راه دور را برای حرفهاییم بیابم ایا برای خودت نیز شده این حرفها را زده باشی برای خودت خود تنهات و توی تنهایی بیایی از غم بنویسی بیایید از کنار همه چیزت بنویسی برای همه چیزت تنها تنها و باز هم تنها
جشنی برای همه چیزی که داریم بگیریم خودمان را برای تحسین دعوت کنیم و برای رسیدن به تمام اونهایی که داریم دوستانه دستی برای ابراز محبت و تحکیم بفشاریم ستارهها را به تقلید تمام ملائک به تعهد و تعزین باغ ارم دعوت کنیم و سرانجام خدایی بشویم برای خدایی به خود در کنار همه خدایان شاید ما هم خدایی بودم تنها و برای تنهاییمان یه خدای بزرگ و بزرگ و بزرگتر



شکوه را با شکایت گوییم مقام را با جمال گوییم
صدایی را با فریادخواهیم نوایی را با ترب خوانیم
نوا نبود ایما بود صدا نبود سکوت بود شکوه نبود تحسین بود
درد نبود درمان بود تو بودی نه من بودم دیوانه بودم که با هیچت بودم
همه بودن تواما درمانگاهم تو بود همه را دیدم تو را ندیدم
دردم را با همه گفتم و ندانستم تو بودی دردم
دردی که بودی تو بودی از من بودی و با من بودی
ندیدم نخواستی ببینم کمک نکردی تا دردمند تو نباشم
چه سود بیمارشودم بی درد شدم اما باز بی تو
تنهاییم را با تو نخواستی تقسیم کنم چون متقسم خودت تنها بودی
کی شد مریض کی شد درد مند کی شد تنها خدایم را ندیدی اون نیز تنها بود
اما مقسم بی عدلم خداییم بود او بود چون اون نیز تنهایی خودش را با تنهایی من تقسیم کرده بود و تو خائن خودت را فقط برای من اونهم اهسته و بیکس فدا کرده بودی و تنها شده بودی با همه دوست بد خدا حافط اما یادت باشه خداییم اینجاست تنها نیستم اون نیز تنهاست تو چرا اونقدر حسودی.


عصاری

۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه

ستاره

بوی قهوه کاملا ادم را مسخ میکنه تا با تمام پسماندهی افکارش بتواند تلخ ترین عبارتهای ممکن را بیان کند هنر در نوشتنش نیست گذر گاهی میخواهم برای عبور هنر این است و بس اما من نمیدانم حد ادمیتی که در اون اسیر شده ام چقدر است تا قد استیلای فردا؟.
خیلی از روزهایی که ارام و بی سبک در راه بدست اوردن ستاوردهای ذهنیم مینوشتم میگذرد نمیخواهم خودم را با تازیانهای افکارم داغ در خون از دست دادن تمامیتی بکنم که الان هیچ از اونها به تن و افکار ندارم اما یه حقیقتی است در کنار همه ،من و شماهایی که وجود دارد اونهم یاد از شب و کویر داستان من است.
برای از دل نوشتن نیاز مند عاشق پیشه فکر کردن است برای به دست اوردن حقیقت نیز باید خود را شناخت و سپس برای دیگر ناشناخته ها ی حقیقی تلاش کرد اما یه معبر دیگر پی از معبر قبلی داستان این نیست این ملول زده کیست به جز من مریض؟
ستارهای شب سالها پیس با من از روزهایی که نمیدیدند میگفتند و من از روزهایی که نمیخواستم ببینم با اونها شکوه میکردم تا بدانند از ندیدهایشون چیزی که ارزش داشته است بی بهره نیستند اما باز من بازنده بودم چون میدیدم و باز و باز و باز هم خواهم باخت و از دست خواهم داد اما بیچاره ستاره ها نه باز میبینند و نه باز کسی مثل من دیوانه وار با اونها از نا دست داده ها حرف میزند ستاره کجایی؟
حرفهایی پرت و پلا شعر های بی سرو ته باز دیدهای مسلول یه جزامی
شعر نهان دیدهایی بی ستاره ادم تک و تنها اما پر از دلرباهایی نهانی
یه شعر گفتی و یه دنیا شنیدم یه دنیا گفتم و تو هیچ از هیچ نشنیدی
ای جزامی نهانی نشنیدی که اینها انتهای سه مصراع بود اما پنهانی
به جای اسم من تنها یکی بوداما پر از حرفهای نهانی



روزگارانتان پر از بزم سبزوانتان پر از میخک دلهاییتان پر از ارغوان
عصاری

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

شرایط برای اخراج اخراجیها

برای دیدن فیلم اخارجیها دعوت ندشه بودم در صحنه اون قرار گرفتم و با رقبتی بی مثال تمام اون را دیدم اما سرانجام چه نصیبم شد:/
نمیدونم شما نیز دیده اید این فیلم را یا نه اما نه من نقادم و نه شما حوصله حرفهای ناسامن من را خواهید داشت که بگوییم یا نگوییم هاییم را بشونید از ستارهای و فوق ستارههای ایرانی فیلم بگوییم یا از استبداد مذهبی کارگردان فیلم اما باز یه قصه که برایمان میماند و هزاران توی داستان
ادب حکوم میکند این را نگفته نگذاریم که همه یه خدایی دارند ادم بد داستان یا محور داستان بر نیکی اما چه چیزی میخواست بیان بشود تا با تمام وجود تقصیری از مسعود دهنمکی باشد بلی تقصیر گفتم نه نفسیر تقصیر از حماسه زده اما نقاد امروز کسی که شاید دیروز با الله کرم هم نشین بود اما امروز امده از دور تر از ماجرا به بحران گذشته های نچندان دور مینگرد کسانی توی عرفان خود غرق شدند که با هیچ قایقی نمیتواست مسافت بین دو جوی اشک خود را نیز بپماییند اما عبور شدند اما دلیل اون چه بوده ایا عبور از مرز جاویدان بود یا اینکه حر زده شده بودند در بطن چهل سالگی؟
اما نفرین ونفرین کننده کی بوده است نه اون بیدار نشد و نخواهد شد اون شاید سحر شد اما ساحر وار رفت تا نشان از سحر نداشته باشد اون رفت تا به باقی ثابت کنند سحر شدن اثر از ورد و عود نیست انسان میخواهد و انسان ساز میخواهد
در جایی از فیلم از ادم نشدن و ادم شدن افرادی به میان میایید که تا قبل از این در دوجبهه اما در یک سنگر در جهت یه دشمن واحد میجنگید پس چطور اینها نمیخواتستند بازنده بودن خود را به دشمن تحمیل کند چون به اخر داستان نزدیک میشدیوم یادتون نرفته باشد وقتی اون دو دوشمن به دشمن دیگری رسیدن تازه حرف از ادمین امد به میان پس بیاییم قدری خود را بزرگتر از حال ببینم بیاییم همدیگر را دشمن نکنیم بیاییم همدیگر را ساحر وساحر زدهو محصور در سحر ندانیم تا بتوانیم بزرگوارانه ترین شعر های زبان گونه خود را با کمنرین استعاره به هم بگوییم تا ادمیت خود را بی سبب بر دویارهای نداسته و دشمن تراشی با چوب بی معرفتی گرد کیری نکینم
با احترام برای تمام کسانی به خاطر دلشان کشته شدند و میشوند
عصاری

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

برای هیچکس

حرفهای برای هیچ کس
تا به حال شده برای خودتون حتی مغرورانه حرفهای خودمانی که نه، حرفهایی که نباید برای اونها نه استدلال بیاورید و یا اینکه بخواهید برای شرح و باز شدن موضوع و مطالبش فعلی انجام بدهید
خوب بگذریم از این ، پیش درامد و برسیم به حرفهایی بدون شرح من
تکه های اسمان من برای برخورد حرفهای من با زمین دیگه نباید دنبال فاصله باشد فاصله برای بیان این اسمان و اون ریسمان اوقدر شاید به کام دیگران شاید طولانی باشد اما برای من نه اوقدر کوتاه و کم است که قابل بیان نمیتواند و نخواهد بود برای بیان
میدونم بهترین جایی که توی اون مینوشتم وبلاگ دیوانه ام بود جایی که دیوانه وار از دیوانگیهاییم مینوشتم بدون توجه به دیوارهای اطرافم اما گاش دیوانه ماندنم حتی تا قیامت من نیز استمرار داشت تا توانایی های ناتوان خود را هم سو به حداقل قیامت میکردم برای رسیدن به دیوار انتها خود
عصاری

حقیقتی به نام یاوه

شعر های نهانی داستانهای بی سرو ته ، آدم مست و دیوانه
یاد آن شب را باید گرامی داشت که این داستان را اغاز کرد




امشب همه را به جرم مستی گیرند طرار و قلندر را به یک اتهام گیرند
مست شدم ، مست جام جهان بین شدم غافل ز خود و پیک و پیمانه شدم
فریاد آمد هوشیاران را فدایی خواهند از ره مستانه به شهادت خواهند
هوش امد سوی هوشیاران که دام دارند شهید و شهادت را پیغام دارند
آیام گذشت و هوشیاری نیامد این قافله ننگ به سر به کاشانه نیامد
پس امد نفرین بسوی دام داران خدایی را میدانید ، یاد دارید
سکوت نیاز هر دانا شد حرف هر بی سرپا شعر شد
شهر ما آشوب شد نهان دام دار شعر ما شهر دار شد
در شهر ما جرم دیگر به مستی نبود سکه برگشت و جام جهان بین نشد
مست بودم مسخ در باده شدم خیالزده شدم ،که خیال پرداز عالم شدم
خداییم را به حد دانستم مرتد شدم عالم را به دید خود دیدم و کافر شدم
مست شده بی باده و بی شرم شدم شرمنده مردمان با محبت دنیا شدم
یک روز گذشت و بر من یک سال گذشت اما چه سود که همه در خواب گذشت

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

مرد شرقی اما بی اثر

شعر و سکوت اما فریاد و استعار
الفاظ پر دلیل و افکار بی اراده
غرور مشرقی و تعارف عامیانه
نه مهر و نه شادی ولی تبسم عاشقانه
هجرت عظیم کار بیهوده اما مرد تنها
غروب شده خسته بی کس اما مستانه
کجاست عامینه پرست معصوم
عابد مسجد ندیده ،ساجد زانو انداخته
فردا شد شعر تمام شد این قافیه بدون میم شد
ان مرد مشرقی بی خدا و دین و کیش شد
چیزی که در مشرق بی حال ولی محال بود
عبور شد عابر شد عریض پیمای بی انتها شد
اما خدایش در بی انتهایی بی حدو اعتدال شد
خدایش نبود خواب مستانه باوری بود
که نه با نام بود نه با نیاز بود بیمنطق استوار بود


عصاری

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه

داستان دو تاجر

میخواهم قصه ای برایتون تعریف کنم از دو تاجر یکی توی سرزمین دور شمال و یکی توی سرزمین دور شرق که از همان ابتدا اون دو تاجر با هم مراودات داشتند و از همه طریق و ازهمه توان سعی در استفاده و حتی استفاده از نام هم داشتند برای ایجاد قدرت مخصوصا تاجر شرقی ما اون شاید به نسبت اون دیگری قدیمی تر اما چون بنا به التظامات و اتفاقاتی که پیرامونش افتاده بود به اون دیگری وابسطه شده بود و کم کم خود را در تاثر اون دیگری میدید خود را شعبه از اون میدانست تا اینکه فرزندان اون تاجر با برکنار کردن زمام پدری توانستند بر اون تخت تجارتخانه پدری که میراث مادریشان بود تکیه بزنند و کم کم از دوست سابق پدری خود جدا شدندو راه جدیدی برای زندگی کردن را انتخاب کردن و چون به دوست پدرشان اون تاجر شمالی به یه حساسیت خاصی نگاه میکردند برایشون هر هر حرکتی اون یعنی یه مسیر برای نابود ساختن خود میپنداشتندو برای اون یه تاکتیک میساختند و برای حرکت بعدی ایشان دنبال یه رسم و یه جهت جدیدی میداستند حتی کارهای عادی که میبایست ایشون داشته باشد را در جهت ضدیت و ابقا کردن ایشان در از بین بردن خود میپنداشتند واهسته اهسته ایشان شد یه غول هم از پیشرفت و هم از انزوای تاجران جوان شرق این فاصله بلند تر بلند تر شد دیگه خیلی از مواقع اون تاجر شمالی برایش اون نو دنیا گرفته ها دیگر اثری نبودند تا بخواهد برای اونها قراری یا برایشون حدی بگیرد تا بخواهد اونها را در سیاست قرار بدهد اما تمام ذکر و فکر ان نو تاجران این شده بود که اونها فقط دشمن هستند برای اون تاجر بزرگ هر حرکت اونها یه قدم اونها را در مسیر از بین بردن و بر انداختن اون تاجر از مسند قدرت نزدیک و نزدیک تر میکند و هموراه هرزگاهی راه و بیراه را برای مقابله انتخاب میکردند چون در تمام ذکر و فکر یه برتری بود اون فقط جنگ و دشمنی را میدید ولی ایا این تصویر واقعا برای دو طرف کشمکش یکی بود اون تاجر شرقی خیلی از اوقات نمیتوانست برای حرکتهایی که انجام میدهد رقیب که نه باید گفت کودک دبستانی باید نام برد چون اون اصلا در مسیری پای گذاشته بود که با واقعیت خیلی خیلی دور بود نه واقع بود نه مهم چون اصلا شاید نبود هر صحبت رییس نو بنیاد دشمن بود و فکر اینکه کی دشمن خواهد امد برای جنگیدن برای از بین بردن منافع برای رو در رو قرار گرفتند و اونقدر فکر میکرد که حتی شبها اون را د ر خواب خود میدید و شکست میداد پس برای اون دوباره تاثیرات خوابهای هرزه پر خوری شد فاتح بینی از این جنگ که اگر روزی اون تاجر شمالی بخواهد رو در روی او و تمامیت اوقرار بگیرد چون همه شب و امثال تمام خوابهای شبانگاهی برنده مطلق اوست وبس و تاجر شمالی یه توپ بزرگ پوشالی است و یه خیال بزرگ توی حرفهایش اون را شکست میداد توی زندگی اون را مردود میکرد و توی افکارش اون را بازنده میدید اما این کجا و اون کجا
و اگر روزی اون تاجر ثروتمند و پر قدرت حرفی از اون یا یادی از اون میگرد اون دوباره به اشتباه به بزرگی خود میدید نه اینکه ازواقعیت ببیند میدونید اون تاجر سرزمین شمالی شده بود تنها تاجر موفق دنیا تنها کسی که همه چیز میخرید و میفروخت ازادانه بی حیا وار در همه جا از قدرتی که داشت استفاده میکرد خوب چون میتوانست و میخواست اگر شاید من راوی که هیچ اگر توی شنونده نیز همچین قدرتی داشتید این کار را میکردید پس عیبی نمیتوانیم از این برایش بگیرم چرخ زمانه میچرخنید و این فاصله بیشتر و بیشتر میشد هر دو داشتند حرکت پیشرفت میگردند اما این کجا و اون دیگری کجا یکی به سمت ارم و دیگری به سمت ناکجا اباد اما این داستان ما شکلی دیگری نیز داشت اون تاجر شمالی کسی جز دولت ایالت متحده نیست و دیگر تاجر داستان ما حاکمان کشور ما هستند با همان دیدی که دارند به نسبت امریکا ؟! امریکا از بین خواهد رفت ! مرگ بر امریکا ! شیطان برزگ امریکا !امپریالیسم
و هزاران اسم نامی که بیشتر برازنده خودشان هست و بس و توی این سیاست بازی عاشقانه دارند بر این دشمن اسم نما خواهش و تمنا برای رفعنیازهای خود میکنند اما باز دارند برا خودشان و مردم این استعاره ها را باز خوانی میکنند و جالب تر هرزگاهی برای جبران این خلل دست به دامن هم پیمانان و دوستان انها میشنود و از اون ها کمک و مساعدت میخواهند اگر از اروپا و انگلیس نامنبریم از کره و چین و ژاپن که نمیشود خوب برای سیاع بازی نیز ونزولا و کره شمالی و سوریه نیز بد نیستند که رابطه اگر چه یه سویه برای صرف پول و اموال داشته باشند چون دست پیش را میگیرند برای رفع پس خوردند اما این کجا و ان کجا توی شرم شیخ شرکت نمیکنند که مبادا دستتشون به امریکایها بخورد یا اینکه توی سازمان ملل راهشون نمیدهند میگوییند اون دنیا را غبظه کردند اما فکر میکنید این خواب پایان میرسد؟
ارادتمند عصاری

یه انقلاب دیگر

یه انقلاب دیگه یه دوران دیگر و یه شکل دیگر برای زندگی کردن انسانی که مجبور است به زندگی کردن ایا این تغییرات برایش زیاد مهم است کسانی که باید سعی کند فقط زنده بمانند نه اینکه زندگی کنند
زندگی کردن شعر حماسی برای خیالات خیلی از ایرانیان که در این سرزمین دارند زندگی ر به امید فقط بهبود شدن از این وضع به سمت تعالی دیگر سپری میکنند
ایا برایشون خیلی مهم است که این حکومت رنگ عوض کند بشود حکومت سابق یا اینکه این حکومت بشود حکومت تالی دیگر حتی بدون این اخوند ها و ان پادشاه؟
سوالی که برای من اینجا ایجاد میشود و از هر کس میبایست پرسید ایا با تغییر رژیم ایا اتفاق حادی خواهد افتاد یا نه مردم خود باید بخواهند و سپس انجام دهد گذر از این رژیم یا رسیدن به مقصد دیگر بدون خواست مردم مگر محالی است بدون اتفاق/.؟
این مردم دیگر حسی برای برخورد با خواستگاهای منطقی خود ندارند اونها را فراموش کرند چون زمانی و نیازی برای رسیدن به اون نمییابند چون نیازهای مادی و نیازهایی فرهنگی که دارند به اونها فشار میاییورند نمیگذارند بتوانند به این حد برسد اونها اونقدر نا اگاهانه به اتفلاب رسیدن که نمیدانند برای چه این اقلام را کردند ایا از اون جمیع پرسیده اید هدف از انفلاب چه بود؟
رسیدن به اسلام؟
رسیدن به ازادی؟
رسیدن به حق معنوی خود؟
رسیدن به حقوق مادی خود؟
یا پاک سازی جامعه از عناصری که فحشا را میاورد؟
یا رسیدن به امتیازهایی که میبایست داشته باشیم و اما نداریم؟
از تمام کسانی که در پیرامونمون هستند بپرسید ببیند توی این مدت کمتر از سی سال به کدام مقصود رسیده اید که میتوانید بگویید با شهامت که بلی این کار تمام شد؟
اسلام اوردیم مسلمانی را به حد اعتدال رسانیم و الان داریم شعور اسلامی را توی سرزمینهای دیگر انتشار میدیم؟ داریم بامردمانمان به عطوفت برخورد میکینم یا هراز راه دیگر که انجام نشد
بیدار شدن از یه خواب سنگین توی این دورن نه نیاز به بمب دارد ونه نیاز به بیدار کننده مشکل این است که ادم گرسنه برای بیدرا شدن دیگر نای و نوای ندارد تا بیدار بودنش را به اثبات برساند
عصاری

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

تهران شهر

روز دوشنبه میبایست داخل بازار بزرگ تهران میرفتم برای تعمییر دستگاهی جایی توی بازار که از اون دخمه و راهروهای مارپیچ و تو در تو دارد و برای رسیدن به مقصد در بین راه شاید بیشتر از چندین معتاد کنار کنج کوچه میدیدم که بی اعتنا به من هر عابری مشغول چرت صبحگاهی خود شاید بعد از تغذیه از مواد بودند و با چشمهای خمار و شهلا فقط اگر حمتی میکردند کوچه چشمی به پیرامونشون میکردند و نه بیشتر و کار من تا تقریبا هشت شب به طول انجامید و مجبور دوباره اون مسیر ر طی باید میکردم اما توی این عبور فقط و فقط یه چیزی به ذهن ادم میامد که ایا اینجا تهران الان است اگر است چقدر دور و غیر قابل دست رس چقدر ادمهایی که من و شما میشناسیم توی اون جریان دارند اصلا اینجا نیستندو به چشم نمیخورند
از این محیط بیرون بیاییم و توی محیط کمی انسانهای زنده تر بیاییم جایی که چند کارگر کنار هم مشغول کار کردن هستندو در مورد نهار ظهر با هم حرف میزنم تقریبا ساعت دوازه است و یک ساعت به زمان نهار مانده و با هم در مورد قیمتهایی که احتمالا برای امثال برای هر پرس غذایی که شاید امسال نیز نخورند میبایست بپردازند خوب راستی اگر یادم نرفته این بود غذا ماهیچه با باقلو پلو که کفته میشد میبایست 60000 ریال برای هر پرسش بدون سالاد و ماست و نوشابه بذردازند راستی میدونید اونها روزانه چقدر حقوق میگریند اگر صاحب کارشون ادم دست و ذلبازی باشه و تازه بیمه هم کرده بادشون و از حق بیمه اونها نیز صرف نظر کرده باشد شاید روزی نیمی از مبلغ غذای بدون مخلفاتی که ذکر شد بگیرند این میشود سرزمینی که ما توی اون زندگی میکنیم
راستی شما را نگرفتند چون اونجوری امده بودی بیرون اخه در خونه ما ادمهای سیر شده و گرسنه برای هر روزشون دنبال یه بازی دست جمعی میکردند که هر دوره یه نام میگذراند روی اون امسال هم اتحاد ملی انسجام اسلامی برای رسیدن به ازادی انسانی با چمال و حجاب زورگی از پشت دویازر بیرون نپرسی

عصاری

۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

سقوط ازاد از زمین به اسمان -داستان

با سلام
بنا به اتفاقاتی که دارند در پیرامونمون میگذرد مخصوصا برای من چند روزی است گرفتارم اما چند چیز باعث شد امشب برای به وجود اوردن این نوشته تلاش کنم امید وارم بتوانم با بیان این نوشته حقی که مبایست انجام بدهم بتوانم ادا کنم
برای انجام کاری مجبور بودم بروم شهر قم به اتفاق یکی از افرادی که بنا به موقعیت شغلی با هم ارتباط داریم ایشنون برای از داستانی برایم نان کردند که تمام وقتی که داشتم اون را میشنویم تمام یاخته های بودنم سرد و منقبض شده بودند چون هر وقت خودم را در جای ادم داستان ایشون میگذاشتم دیگه نمیتوانسم خود را به راحتی از داستان بیرون بکشم و خود را فقط همراه راوی داستان بیابم خودم را چنان غرق در داستان و ماجراهای اون میدیدم که حتی پلک زدن نیز برایم کمی دشوار بود
اما بعد میرسیم به داستانی که نشان از یه خوش شانسی است یا نشان از یه تکامل یا نمیدونم یه اتفاق اما یه داستان زندگی است برای من و شما که شاید بتواند ادمها را از بیدار شدن نهراسوند تا تجربه دیگران باعث پیشرفت شود امیدوارم
یکی بود که در سن بیست و پنج سالگی میتوانست با ادمهایی ارتباط داشته باشد که میایست برای به دست اوردن موقعت مالی اونها با توجه به از صفر شروع شدن باید حداقل یکصدوبیست سال داشته باشد اما بنا به هر فعلی و صفتی که میتوانیم روی اون بگذاریم میتوانیم بگوییم که ایشان توانسته بود که به بهترین نحو بتواند در جایگاهی قرار بگیرد که بتواند هر چیزی که بخواهد داشته باشد وبتواند همانطوری که راوی بیان میکرد میگفت با توجه به فن فروش و بازرگانی که داشت میتوانست حتی برای اقلامی که خود ایشون میخواست بخرد ایشان نرخ میگذاشت بلکه این نشان از این بود که ایشون می تواند هر چیزی که میخواست و میتوانس بخرد و صرف کند به نیازهایشون حتی یک بار اینطور بیان کرد که در یک مناقسه یک ارگان دولتی ایشون برای جلب اعتماد یک انبار اشغال و خورده ریز را که قیمت کارشناسی شده دویست هرازتومان ارزش داشت به مبلغ هشت صد هرازتومان خرید و با این خرید که در همان شهرستان به قیمت یکصد و هشتاد هراز تومان فروخت یعنی یک معامله صرفه ضرر اما با این خرید توانست یک استوره حتی برای قیمت گذاشتن و یا اینکه خریدار تمام و کمال بشود این یعنی دور اندیشی یعنی کسی که میتوانست هر کار بکند و به عنصری تبدیل شود که اعتبار گذار و خریدار و به الاخره کسی که بتواند یه مدعی کامل بشود برای این نوع سیاست کاری این داستان روز به روز گذشت و به مرحله رسید که دست اندرگاران میدانستند که ایشون دارند از این فرصت استفاده میکنند اما کسی فقط خودش نمیخواست استفاده کننده باشد یعنی سود از معامله هایی که میکرد باقی و حتی اکر از حدی که ایشون نیز بالا تر میرفت به مرجع فروش نیز مبالغ اضافه تر از انتظارنیز عودت میشد که این بر میزان اعتبار و حتی دیدی که فروشنده ها داشتند به ایشون افرون میشد این روزگاران به هر نوعی به وفق ایشون میگذشت و ایشون هرزگاری بر معامله های برزگتر دست میزد تا اینکه ایشون در دو معامله سنگین سرمایه در گردش ایشون مسکوت شد اون هم به شکل خیلی بد و ناهنجار و بنا به یه اصلی که در ایران ما هموراه وجود دارد کسانی که دارند میخورند زمین باقی به جای اینکه دست انها را بگیرند بلکه به بد ترین نحو فرد زمین خورد را له میکنند دوستان و همپیمانان و حتی شرکا قدیم میشند و دشمن میشوند مگسان گرد شیرینی و تنها ترین شکل ادمها که حتی با مریضی جزام نیز نمیتوانند کنار بیاییند با ایشون برخود شد به طری که به قول راوی حتی برای خرید شیرخشک بچه که تازه به دنیا امده میخواست شناسنامه خود را بگذارد گرو اودک اون انقدر اب قند خورده بود که دیگر توانی برای گریه نیز نداشت و یا باز به قول راوی تنها خوراکی که برای این خانواده مانده بود تخم مرغ بود و باز تخم مرغ که برای خریدن اون نیز میبایست لوازم خونه خود را میبایست بفروشد طلبکاران و نزول خوران دیگه چیزی برای اونها اقی نگذاشته بودند و هر شب برای اینکه از شرمنده بودن صاحب خانه در امان باشد اونقدر دیر میرفت خانه که اون نیز خوب باشد و و هم ناله کودک خرد سال و هم بچه چهار ساله خود را نشوند که بابا چی خریده اونقدر برای شنیدن این حرفها توی ماشین برای من سخت بودکه چشممهایم سیاهی میرفت توی ظلمانی که شب بر جاده داشت دیگر نور ماشین از رویبرو نیز نمیتوانستبراثر اون بکاه کسی که همه چیز داشته باشد و حالا هیچ میتوانید تجسم کنید میتوانید درک کنید برای نداشتن دیوار نیست اما برای کسی ک باید تحمل کند این طول موج تغییر باید توانی و بنیادی از کوه داشته باشد که خرد نشود بتواند شرمنده زن و همسر خود بماند و باز برای بقای تمام خانواده تلاش کند برای به دست اوردن برای رها شدن از دست جلب کنندگان خود به تمام شیوهها میبایست اتکا کند و به امیدی زنده بماند حتی برای رسیدن به منزل خود به دنبال پول خورده ای که شاید از دست عابری بر روی زمین افتاده باشد که با اون بتواند برای رفتن منزل خود بیلطی تهیه کند نمیدونم توانسته ام بیان کنم این دردی که راوی با تمام برقی که توی چشمش بود داشت برایم توی اون ظلمات شب که اگر شاید اشکی از اون سرازیر نیز میشد قابل دین نبود داشت میگفت و بعد از این که تمام سکو ها و امید خانه به سردی و ویرانه نزدیک میشد فقط تنها چیزی که برایش مانده بود یه مقدار لوازم مصرفی بود که به هر شلکی اون نیز توی بازار هیچ خریداری نداشت حتی کسی که با اون در این مال سهیم بود نیز با ترفتند و حیله در فروش اون ه غیر سدی ایجاد میکرد تا برخد اون را با زمین به بد ترین شکل محکم تر ک تا روزی که فردی توی بازار حاضر شد اون مال را بخرد ایشان اون مال را در قیمتی حدود شش میلیون ارزش داشت البته برای کسی که میخواست اونها را خرده فروشی کند اما ایشان حاضر به فروش اون به مبلغ سه میلیون نقد شد تا با اون دهان طلبکارانی که حکم جلب در دست هرزگاهی توی محل ابروی که دیگر برایش مهم نبود چون شرمنده بودن در پیش زن و همسر اون را سخت پریشان تر کرده بود تا به دست اوردن این بی ابرویی برایش سخی تر نباشد اما اون نامرد داستان بعد از چند ماه سر کار گذاشتن به هر طریق کهمیتوانست این فرد ورشکسته را ازار داد تا اینکه مال را از ایشون به مبلغ یک میلیون و هشتصد هزار تومان خرید و فروشنده سخت اسیب دیده از زمین و اسمان ما با این جمله مال ا واگذار کرد که خداکنه این مال برات برکت نداشته باشد و با این مبلغ توانست با سیصد هراز تومان منزلی که توی اون بدهی زیادی به صاحب خانه داشت تسویه کند و باقی اون یعنی یک میلیون و پانصد هزارتومان را به طلب کاران بدهد تا کمی اون را ازاد بگذارند تا بتواند تلاش کند تا بتواند بدهی خود را پرداخت کند داستان گذشت و هر روز شاید با نون و اب سیر شدن نهار برای اینکه دوستان قدیمی اون را برای نهار دعوت نکنند رستوانی که اون شرمنده بشود برایش یه ارزو بود تا اینکه یکی از دوستانش به اون خواست کمک کند پس اون را به دفترش برای کمک کردن و پادویی خواست تا با موتور مغازه بتواند کارهای انها را انجام دهد و هم بتواند حداقل نوننی برای زن و بچه خود دست پا کند و به قول باز راوی داشت با چند مال کار کردن جان میکرفت زندیگش یا اینطور بگم پای گوشت مرغ به خونه انوها بازمیشد اما دزدیه شدن موتور اونهم توی حیاط خونه یه مشکل کمر شکن دیگر بود که برای ایشون باز اتفاق افتاد و ایشون دوباره یه سکته دیگری بر اسیتوارهای زندگیش امد و سخت تر شدن زندگیش شد بیچارگی برای ادمهای بیچاره است و بس اونطور که راوی میگفت اون بیچاره دیگه روش هم نمیشد برود توی مغازه دوستی که به اون محبت کرده بود و برای کار کردن دعوتش کرده بود برود چون حتما شریک اون اقا میگفت ایشان برای اینکه شاید بدهی خود را بدهد موتور را فروخته است اما باز برای شرمنده تر شدن راهی دیگر مگر وجود داشت و توی این اثنا باز مشلاتی دیگر یه کم کم زندگی اونها که به قول خودش دو تا کامیون بود اما توی اسباب کشی دوم شده بود یه وانت چون دیگه چیزی نمانده بود حتی برای فروختن اما گوشه دیگر داستان اون اقایی که توی بازار اون اسبابی که از ایشون خرید کرده بود نتوئانسا=ته بود حتی یک قلم از اون را بفروشد انگار دعا یا نفرین بازنده داستان کار خود را کرده بود و اون اقاتی زرنگ توی زرنگی مسکوت مانده بود تا اینکه یک فرد از یکی از کشورهای طراف امد توی بازار کاری اونها دنبال همان جنسی میگشت که اون اقا باز داشت میگشت ایشون نیز خوشحال به دیگی از دوستان ثابقش که یاد اون کسی که تاجری بود که داشت اما به دلیلی که زمین خرده است فراموشش کرده بد افتاد و از اون خواست که با اون معامله کند اما باز دوباره سر اون را کلا گذاشتند به اسم اینکه، بلی لوازمی که شما داده بودید غیر قابل مصرف بوده و فاسد شده و دوباره پول ایشون را که به امید فکر میکنم ششصد هزار تومان بود را با هشتاد هزار تومان مقابله کرد و دوباره یک شکست برای یه شکست خورده
داستان ما ادامه داشت تا اینکه یکی دیگر از اون تبعه از ان کشور امده بود دنبال کاری که این اقای داستان ما توانست با یه معامله البته با کمک همان دوستانی که اون را در مغازه خودشان دعودت به همکاری کرده وبدند توانست پولی نزدیک به صد هزارتومان در بیاورد این پول و راهنمایی که ازاون تبعه کرفت راه رفتن به اون کشور را هزینه سر برای رفتن را به دست اورد پس از همان جنسی که داشت و به قول فروشنده فاسد شده خود را با خود برد اونجا راوی میگفت اون توی دو سه روز تمام سعی خود را کرد که جنس خود را رایگان به تمام مصرف کننده ها بدهد تا با اونها ثابت کند و به اونها این جنس را بشناسوند نکنته ای که داشت کسی که هیچ نداشت طمع به فروش نکرد با اون تاجر بودن خود را ثابت کرد و جنس خود را رایگان داد تا نشوان به سلامت و باز کردن مسیر تجارت خود کند و در این ثنا توانست جنس خود را جای بگذارد پس دوباره به ایران باز گشت تا مرحله ترقی خود را طی کند ایشان بعد از چهار سال فلاکت که شاید بشود بهترین اسمی است که بشو بر روی زندگی ایشان البته از جانب یهشنوده میشود گذاشت نام بردم اما زندگی دوباره برای ایشان چرخید و نکته های زیبا از این نقاط شروع شد که استارت دوباره بلند شدن ایشون همان اقلامی بود که اقای بازاری برای به دست اوردن سود از ایشان که اجبار به فروختن بود مفت خریداند و ایشان دوباره اون هم باشرایط فوقالعاده از ایشان خرید و اون جنس را به مبلع همان یکمیلیون هشتصد هزارتومان البته با شرایط نقد اقساط خریدو از قول راوی برای ایشون بش از بیست میلیون باز گشت داشت یعنی حرکت پرواز وار برای یک شکست خورده اما دوباره پیروز و این داستان به شکلی اغاز شد که این تاجر کم کم توانست در اون کشور از هم پاشیده و به استقلال یافته در خود رخنه کند و به یکی از مهمترین تاجران که اندازه اعتمادی که اونها به اون شخص غریبه و غیر هم وطن دارند میشود گفت فوقالعاده است طوری که توی این دوره زمانه مبلغ پانصدمیلیون تومان به حساب ایشان حواله میکنند تا ایشان برایشون خرید کنند نه اینکه خود خرید کنند و نه اینکه به هم وطنان خود بدهند این امیاز را و ایشان نیز با رعایت امانت این کار را میکنند و این حرکت یه خوبی برای ایشان داشت و دوباره اعتمادی که به وجود امده و انها همانطور که من شنیدم خودشان برایش سود و درصد خرید ضافه میفرستند و نه اینکه ایشان برای انها به مبلغ فاکتور اضافه اعلام کند برای دریافت سود منفعت اما شاید برای یک بار این داستان نیست روایت یه اوج و یه افول ام یه اوج که امیدوارم دیگه ترد و شکننده نباشه من فکر میکنم دورا دور ایشان ر میشناسم ام باز برایش ارزوی موفقیت میکنم چون کسی است که من احساس میکنم خود و دیگران را در سود بردن سهمیم میکنند نه اینکه تنها بودن را در حرکت صرف میکند جالب ترین نکته که برایم راوی اعلام میکرد اینکه همانصاحب خانه ای که ایشون در اون برحه زمانی ورشکست شد کسی بود که به ایشون میگفت من الان از شما کرایه نمیخواهم بگذار سر سال به من یه پول قلمبه بده یعنی نمیخواد توی این موقعیت نداری خودت را درگیر و اسیر من بکنی یعنی کمک کردن به ادمی که کسی نیست دست کیرش باشه
ادم باید چشم سیر باشه نه دل سیر دل سیر گرسنه میشود اما چشم سیر با مال مردم سیر نخواد شد چون مال خودش سیر کننده شکمش است نه با چشم با مال مردم سیر میشود
موفق باشید عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه

ادم ،ادم نما


برای خاموش کردن شمع هایی که برای تولد دلم روشن کردم نمیتوانم دمی براورم اونها اختیارشون دیگه از دست من خارج شده و دست باد است و بوران نه دست ادمی سست بنیاد اما کوه پیکر برای یافتن یاختهایی که قرار است من را برای جنگ با درونم بیاورد هزاران روز باید سفرم کنم برای سفر هم باید هزاران روز روزه سفر بگیرم و باز یه نغمه سرا باید اواز حماسی برای یاد اور کردن اون هدف و ارمانی که میخواستم به خورشاند
کاش تولد دلم نبود کاش خواب الودگی ارثی بی میراث برایم نبود و یه دنیا را برای یه عالم خوابیدننمیخواستم و میخواستم اشکم نمیاید تا حداقل با اون کاری که قرار بود به پایان برسونم به اتمام نزدیک کنم
خوب از باد و اب گذشتم اما اون اتش دل که خاموش نشد اون اتش دل است یا جهنم دل اون اتشی است برای نفرین شدن اما نه برای تطهیر دادن و گذاخته شدن برای پاک شدن اما کاش اتش نیز برای پاک کردن دل باز دمی کسی را به محبت و محنت من دعوت میکرد اما نشد
شمع و ستارههای هر شب یاد داستانهای درونی همراه عشق و محبت و تسلیم اما تسلیم برای چه تقدیر برای چه اما شکار هر شکار شده تفسیری از نابیناد بیبنیاد شده کاش در حکمت بی اسطلاب اما شکست اونم درون تمام جنگها
یاد بارون یاد تمام قطرات بارون اما کاش بی ترنم اما کاش بی سکوت اما پرا ز هلهله های مستانه بارون زدگان بلبل هزاره ها مستی و مست زده ها کاش اون خواب بودند و من نیز با اونها مست خمیازهای توی خواب بودن انها بودم و بس نمیدانم اسم برای چه اینقدر برایم سخت شده یدک کشیدنش اون ادمیت است برای یه ادم ادم نما اما کاش اون نیز نمی امد
عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

دورغگویان سرزمین ما یا تکرار گویان؟


برای افرادی که برای این ملت اوازه هایی برای رهایی دارند یه حرف تمام چهره ساختاری که اون فرد برای رسیدن به مام خواسته هایشون برای فقط استفاده هایش و نفعی که از اون سیر میخواهد به دست اورد استفاده میکند اون عمل میتواند برای رسیدن به مقامات مالی باشد یا غیر مالی و صنفی اما به هر حال گربه نیز برای رضای خدا موش نمیگیرد یادمان باشه تجربه هایی که از گذشته ها برای ما به ارث رسیده است را به خاطر بسپاریم
خوب برای تکمیل این حرفها میتوانیم از خمینی که ملت و شهید بود تکیه کلامش و یا خامنه ای بود که دشمن را اگر ازحرفهایش بگیریم چی میشود یا خاتمی که گفتگو و تمدن را به اعتبار کرد یا رفسنجانی که سازیم وساختن و یا احمدی نژاد که انرژی هسته ای و حق مسلم ماست ایا این حرفهایی برای تکرار بیهوده نیست
خوب بازم شبهاییمون بخیر
عصاری

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

دورغ برای دروغگو


گرامیان چند وقتی بودکه برای ایرانمان نمینوشتم البته مسافرت و گرفتاری کاری نمیگذاشت تحلیلی درست از رویدادهایی که در پیرامونمان در جریان بود را به درستی حلاجی کنم تا بتوانم حرفی که حداقل بر باور خودم باشد بیان کنم اما چند مطلب را نمیتوانم نگوییم
خوب از 15 ملوان انگلیسی بگذریم تا به اقای شرفی که در سفارت ایران در بغداد ربوده شده بود و ازاد شده و طی نطق به بیان جریاناتی که برایش اتفاق افتاده را با چنان اب و تابی بیان میکنند که پرستاری که همراه ایشان بوده فکر میکنم بیشتر برای مراقب اتفاقاتی که برای بیان هزیانهایی بود که ایشان داشتند بیان میکردند بود تا وضع اجمالی ایشان بعد از بازگشت به هر حال ایشان حرفهایی زد که نمیشود بی تامل از اون عبور کرد اینکه اولا ایشان ربوده شده بود نه دسگیر شده بود پس کسانی که ایشان را ربوده بودند نمیخواستند چهره و نام خودشان را نشان بدهند والا نمیربودند پس چرا باید کسی که مسول باز جوی از ایشان باشد خودش رامعرفی کند نمیدونم اینهایی که میاییند این داستانهای کودکانه را بیان میکنند نمیخواهند اول برای کودکانشان این رمانهای شبانه را بگویند که فرزندشان این ایرادهای حجیم را برایشان گوش زد کنند تا اونها را در بوق و کرنا نکنند و به کوش جهان و جهانیان برساند تا مردم دنیا و تمام دنیا به اونها نخندند
و بعد مطلب جذاب تر اشتباه در سیستم ارتش المان که به دعوت یه کودک چهار ماه به سرباز انجامید که اول تلویزون جمهوری اسلامی امد نوشت کودک چهار ساله به خدمت دعوت شد و مجری که داشتند روی تصویر و نوشته روی تصویر به شرح ماجرا اقدام میکردند کودک چهار ماه اعلام داشتند و و بعد هم رو زنامه همشهری نیز این خبر را با عنوان کودک یک ماه به خدمت دعودت شده بیان میکنند خوب ارتش المان یه اشتباه میکنند و بعد هم به قول راویان اشتباه و یا دستکاری در بیان اطلاعات را عامل این اتفاق بیان میکند ولی خوراک مطبوعات و اصحاب رسانه ای این سیستم ما به بیانسه اشتباه دیگر در بیان فقط در بیان این ماجرا میکنند خوب ببینم و به قاضی خود کدام بیشتر میتوانند سخی تر برای اشتباهات خود باشند راوی یا مقصر و یا من؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

حجار من


توی شهر ما یه حجار است که سنگ قبر های برجسته درست میکند سنگهایی که تمام حروفش از توی دل سنگ بیرون امده تا فریاد کننده ی تمام تمامیت شخص مرده توی دنیای زنده ها باشد دوست داشتم او نویسنده قبرنمای من باشد دوست داشتم حرفهای من نیز از درون قبرم بیرون بیاد و با تمام عابرین که از روی تن خاکی من عبور میکنند هم نوا و هم صحبت باشه با عابرین حرفهایی بزنم که همیشه میشنیدنند و نمیخواستتند بشنوند اما دیگر فرقی نداره دیگه من هم مردم دیگه برای نبودن و ننوشتن فاصله نخواهد بود تا تکبیری بر این نخوندن بماند
دل پر از سیاهی تن پر از بلعم ذهن پر از خالی و یه دست سرد و تنها چیزهایی که با اتیش هم نه تطهیر قرار است بشه نه با اب پاک دیگه بودن در حرفهایی که گفته میشود راضی کننده حرف دل خواهد بود
دیگه محال است عاشق بشوم دیگه محال دیوانه وار عاشق بشوم دیگه فراموش میشوم و با فراموشی زندگی میکنم دیگه حرفهای تنهایی نمیتواند با" همه" کسی را پر کند و دنیایی پر ازامید دیگران است به اشتراک بگذارم دیگه گم خواهم شد در ستاره ها توی اسمون توی روز اسمون که فقط خورشید میتواند مطلق باشه و همه دیگه ناچیز و هیچ
چشمک زدن ستاره ها توی اسمون توی روز اسمون یه خیال است یه هزیان برای تن مرده من دیدن اون همه فرشته توی این زمین خاکی خالی تر از یه عالم اما پر از سفیر عاشق یکم برای من عجیبه تو فکر مکن رهایی تو خیال نکن نداری که نیستی مثل من و همه بین دوراهی تو اخر تردیدی
این همه گفتم این همه نوشتم اما دوباره باز من حجار من تنها ماندیم برای نوشتن روی سنگ سنگ قبر من توی میدونید دوست داشتم تمام حرفهایی را روی سنگ قبرم مینوشتند تا با اون میتوانستم تمام خود را نشون بدهم نشون بدهم کی بودم چی شدم و اخرش کجا رفتم اما دارم توی یه دنیایی مجازی مینویسم توی یه دنیای خیالی تمام حرفهاییم را لینک میکنم و اون موقع دارم توی یه دنیا واقعی میمرم وای چه قدر سخته زود مردن کاش ستارههای روز هم نمیخواستند با من بنسین ستاره های زمین را زورها ببینند اما هزیان که تمامی ندارد و من باز میخواننم هم نفس با اون بوف پیر که تنها با چشمهای ورقلمیده توی سیاهی هر شب با من نوای میکنند اما اون نوای زندگی میکنند و من نوای مردن و فراموش شدن و فراموش کردن زندگی
شببخیر ستاره
عصاری
وقتی رویا میبافم همه ستاره هستند وقتی خیال میبافم همه دستگیرند وقتی از خیال و رویا میگذرم تو هستی با همه خیال و ماورای خیالاتم تویی که با ستارهها روزها و شبها اینجایی و اما این خیال یکم نیست و یه عالم تردید است اما اون ستاره ها نیستن چون الان شب پر ستارههاست بیدار شوم یا تو رویا بمانم با خیالاتم بمانم یا با تو در خیالام ستارههای قالی رخت سماوات و سما رقص باد و باران این همه نعمت برای فراموش کردن حتی دوباره ستاره ها

۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه

رنگ ستاره من

یاد از روزگارانی را باید به یاد اورد که تاریخ بر اونها نفسی از غم و تاریکی نزده تا هموراه در ذهن هر نفس کشیده زنده بماند یادمان است رنگ ستارههایی که با سر سبزی عشق رنگارنگ میشد و هر روز با نور دروغگو بزرگ خوشید ناپیدا میشد پیدا شدن و نامریی شدن دیگه برایمون یه قصه است حرفهایی که میاییند و می روند زمانهایی که صرف میشود و یه غم بی خود که مصرف میشود و باز هم یه روزگازان سبز دیگر شاید سرسبز و شاید بدون رنگ اونهم نامریی
خورشید خانم دوباره اثری میخواهد داشته باشد بر خوبی مثل ستارههای شب نشوندو دوباره برنگ شب در نیاورد روزگاران را اما اونهم یادش رفته که میتواند و نمیتواند این اثری را داشته باشد ویا نداشته باشد اما بی تردید من مردم که نمیدانم خورشید که نمیتواند دورغ بگویید شتاره نمیتواند حرف بزنند و رنگ داشته باشد چون اون منعکس کننده یه تابش است و بس راستی ستاره من را ندیدی ؟

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

سال نو از روزگان نو


سرگذشت یک سال را با یک سال واقعی میشود نوشت اما نه من مرد ان کار بزرگم و تو توانایی در تحمل حرفهای کج و کوله من را دارید پس بگذارید بی اثر نباشیم بنویسیم و بدونیم چقدر نمیدانستیم و باز نمیخواهمی بدانیم
یک سال دیگر که قرار دادی دیگری از ادمهایی است که میخواستند بدانند چقدر از زمانی که برای زنده ماندن در این دنیا میکذردو باید تلاش کنند میگذرد و بناشده بر یه دوره خاصی که بر بهار استوار است برای من چیزی نیست جز قطرات عمری که بی اثر دارد فقط میچکد بر زمین بایر که از بخت نا ارامم بر تلی از خاکستر بناشده خدای همه همه را از خاکی بنا کرد که مثمر ثمر بوده و برای من را از خاکستری که ان بودایی که جنازه فرزندش که به دنیا نیامنده و با مادرش مرده بود و سوزانده بود اما ازسر فراموشی بر باد نداده بود و خدای من ، من را بر اون استوار ساخت پس بی بنیه هستم چون مادر هر چی داشت بر والا داشتن فرزندش هدر که نه ثمر داده بود و ثمری شده بود بی اثر چون توانایی در بودن یافت نکرده بود و در اخرین زمانی که بر استوار بودنش میگذشت اتش تطهیر کننده زرتشتیان بر پاک کردن این عنصر همتی بس فراخ گماشته بودند و هر چه مانده بود نیز یهودیان نیک سرشت بر خیال با ارزش بودن به سرزمین موعود برده بودند و نامی از پیامبری خویش بر من نهادن و ترسویان نیز از بر دادشتن این اسم دوستی را از من بردیدن و پس دشمنان انها نیز همپیمان کنیسا رفتگان شدند و و من را به خیال به اذان مسلمان کردند و اما در کفرانه دست هر خدا پرست را بستم و کافر پیشه شدم بی لسان از مذهب
سالی که ذلیل شده نیز نتوانست بر کسانی که اون را ترک کردند جز سال وفا ت اثری دیگری بگذارد اما ایا فقط زمان میبایست برای سیر این مصیبت باشد یا یاد اوری کاراهایی که میبایست میانجامیدیم و ندایدم از خودم که میخواهم شروع کنم باید سالهایی که بر سنوات عمرم میگرد
از قصه ها بگذریم تا به حرفهای که باید بزنیم نزدیک بشویم تعارفها را از خود به کنار بزنیم تا حریمهایی که نداشته ام به اون اجازه رشد نداده ایم رها بشوند
امسال برای من از لحاظ مالی شایدپر بار بود اما از لحاظ روحی نه در تمامی اشکال پی رفتم را حس میکردم در دید روحیم میدانم از سیری که برای خودم قرار داده بودم خیلی عقب ماندم از دید ازار دوستان هم سنگ صبور بر نامردی شدم و در کل کسی شدم که خودم هم در بود دراون اسم متنتفرم اما کاششکی میشد نباشم
میدونید دوست داشتم عاشق باشم دوست داشتم عاشق بودن را هنوز فراموش نکرده بودم دوست داشتن را از حس مییافتم نه از نیاز و در گیر بودن در شرایط دوست داشتم زنده بودنم را در تجلی مییافتم نه در تردید بودن
اما انگار من بازنده ای بیش نشدم کسی شدم غیر از ماستیک کسی شدم غیر از فیر لایک من اما عبور کردم از خط قرمز که خودم برای خودم قرار دادم و باز شاید یه اشتباه دیگر نوشتن حرفهایی که نمیبایست برای خودم بگوییم چون من در برابر بودن خودم در زمان بیانش ربطی برای فراموش شدنش میشدم و بس
دوست داشتم از سیاست بگوییم دوست داشتم از اتفاقاتی که پیرامونم میافتند بگوییم از اقای زرفشان بگم از کاری که عامل دستگیری و زندان ایشان و سرانجام ازادی ایشان شد و یا از جزایری و دیگران اما باز نگفتم و نمیتوانم بگوییم اما میتوانم این را بگوییم در یه مورد سال پیش فهمیدم که دارم اشتبا میکنم و سعی در رفع اون میکنم دعا کیند تا بتوان از این خصم بتوانم رها بشونم و به این کارکه در ذهنم است فائق شوم
سال خوبی برای هم ارزو دارم یه سال برای روشن شدن و بهتر زیستن
عصاری

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

حرفهای مستانه


چندی است که عاشقی را فراموش کرده ام چند صباحی است که میخانه را فراموش کرده ام
روزگاران را به می و شبان را به بی خوابی سر میکننم این و کجا و ادمیت کجا
بایکی مست و سر خوش با دیگر افسرده و عاقل پیشه
این کجا و ان کجا من کجا در زرستان تو چکار بی ثمر اما باز سرمست
افسار زمان نه به دست من مست زه به باده جوانی است نه دست تو خیال انگیز بی سرنجام است
یاددت است من بی خرد سر مست در خانه ای زدم که تورا در اون بیتوته کرده بود
تو را از اونجا کوچاندم و تو را بی محوا بی سرپناه و بی کس اما با دلی بر از غم در بیابانهای اطراف میخانه رها کرده ام که هر روز با مجسمه ای که از تو در اونجا به تندیس تمامی تو برپا داشته ام نگاره اسفناک خود را بر کالبد زمان پیرامونم بکشم
چین و چروک پیشانیم حرف تو را به یادم میاورد که من بی خرد تو بی پروا من برای همه و تو بی همه برای همه من سرمست و بی خیال از همه خیالات اما در تمام اوحام خویش با تکیه بر افعال منفی زده خویش دوباره دارم بر این تن جهنم زده خاک نمیسوخته خود در زمان سوختن تنم را میپاشم
برای درک من نباید از نوشته هاییم جویا شد که در درون تو چست تو ازادانه بی اندیش که من خراب کار زده کی به کسانی که من را پویینده اند میتوانم لبخندی به جز از سر مستی به انها بزنم
زمان و روزگاران ابرویانم را به هم نزدیک تر و نزدیک تر میکنند بی خیال از هر دمی که در اون خود را با خود میکشانم به این سو و ان سو تو نظاره گر ادمی چو من بی سرانجام نباش فراموش کنندگان را نسانی نیست برای فراموش شدگان مست سر مست پر از باده های مسانه تو بگذر تا حریف مستانه ای برای من نباشی
عصاری

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

سفرخیال


یاد روزگارانی بخیر که من دوستم خیال با هم سرپیمان بودیم و هم نفس جام های پر از شراب را بی محوا از عشرت زمانه سرمیکشیدم اما ندانسته مست در مستانه بودیم که هیچ را یارای برخواستن از هوشیار کننده او نبود
یاد از خیال کردیم نامرانه نیست که اگر نگوییم در وصفئ و یاد های او با او هزاران یاد داشتیم با او هزاران شب را روز و روزها را کهنه و مندرس تحویا میزبان متین روزها کردیم و باز یه شب دیگر همچون امشب را لحتی از هر دو اما دل خوش از سرمست با خیال داشتم اما الان داستان نیست اما راستانی باید بگوییم با خیالم که تو را شنوده بودن از اون هیچ بی اثر نیست اما یافتی میابید که جام جم از ما پینهان داشته و خود هرروز در پی او سرتا سر دریا را تنها و تنها میگردد
اما راستان من
هر روز همانطور که میگفتم با خیال خود بودم با اون هرزگاهانم را از تنهایی با هم به در میگریدم و به امیدهایی که داشتیم با هم مودتی کرده بودیم که همدیگر را تنها ننامیم و روزها را تنها میپسریدم به روزهایی دیگر روز
یادم است هر چیزی که میخواستم با کمک اون خیال میبافتم با اون سیر میشدم از نداشته هاییم و با داشته هاییم لذت بودن و داشتن را میبردم اما زمان رویگردی دیگر کرد تا به من نشان دهد نان چیزی است که دنیدان تنها برای خودنش نیاز نیست اسیابانی را که هرسال برای سایش میخواستم دیگر با حس تنهایی اون نیز رنگ و بوی برای نان معطرم نمییافتم دیگر نان نیازی برای رفع سیر شدنم نبود من با خود اسیابانم نیز دوستی یافته بودم که با اون نیز سیراب تر میشدم و با اون او چشم سیر میشدم اما مهم تر از چشم سیر شدن اسیاب بان را دوست بودن مهم بود و یاد اورا در هرلحظه داستن زیباتر نخودن و یا ندیدن نان دیگر برایم سیرامونی نداشت چون مهمترین بعد اشباع شدن این مهم خود اسیابان بود چیزی که نه مادیت و نه مادیات نان و ارد و مراتب سیرش نبود خود این عشق داشتن به اسیابان بود هدفم برای سسیر شدن لذتی که در خودن نان داشتم از حس بودن با اسیابان بود نه نان بی روح و بیرمق که میامد و میرفت چه بی من چه با همه کس اند اندک فهمیدم عاشقم و این عشق است که من را کرسنه میدارد از اسیابان نه از نان نه از افتاب نان و احوالات نان اما گذر فرارسیدن فهمیدم برای سیراب شدن نیازهایی دارم که مادیات نیست وسیله باید از بعد بالاتری بعد جدید تری دید تا فهمید که این دید دیکر از بعد متعالی است که حتی میتواند نیازمند باشد پس بیاییم اسامی را کمی تغییر دهیم و نان را نیازهای مادی بنامیم و اسیابان را خدا من هم همان من یه ادم تنها با روح خیال گونه پس این نیازهایی که دارم هم مادی است و هم معنوی چیزی که برای هرکدام باید راهی برای سیراب شدن داشته باشد چون با او میشود از با هر استیلایی مبارزه کرد تا سردر بعدی را تازه دید نه بدیع تر از قبل چون دیدن با چشم گرسنه و نان ندیده میشود یه دم تنها بیروح بی فکر و بی تقوا حتی در افکار
خدای ما برای عشق بازی انسان راافرید یعنی دوباره نیاز مند بودن خدا بر این بعد یعنی نیازمادی را نتوانیستم برای اون مثال بیاوریم چون او را مادی نه ثابت میکنیم و نه میخواهیم ثابتگر باشیم اما فقط مکتوب شدن این عرایض کج و ماوج نشان دادن سیر بعد ماورای مادی است که برای اون نیز باید تجلیگاه باشد که از مسیر نیازمند شدن و سیر بر راستای عبور برای اشباح شدن باید بگذرد یعنی است حفراتی که با این سیر متروکه میشود پس برای خدایی بزرگ و بی نیاز این طرز نگرش کمی که نه بسیار سخی میایید که انسان را برای عشق بازی یا اینکه برای نشان دادن و یا حض بردن از این نوع افرینش بخواهد و بخواهیم نام ببریم
نمیدونم اسم این مطلب را بگذارم سفرنامه خوانسار یا سفر با خیال
عصاری
یاد کنم از فریدون فروغی
سقف خونم طلای ناب زیر پاهام حصیر سبز تو دست من سیب گلاب
اما دلم پر از درد مثل درخت بیدگی تک ام و دادم به کسی شدم درختی توی کویر تنها خشک یک اسیر
اما یه روز حکایی بود که پدر بزرگمون میگفت بهشت همین دنیا ماست ،عشق و صفا !اما کجاست مثل درخت بیدگی تک ام و دادم به کسی شدم درختی تو کویر تنها و خشک یک اسیر
میخوام دیگه رها بشوم ساده وبی ریا بشوم زمینم شخم بزنم نه بد بشوم نه خوب بشوم

۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

دونوشته


تاریخ در گذر عصری بود که بتواند بودن خود را در حکومت او جاویدان کند نه مثل هزار سرباز جاویدانی که برای زنده بودن این هزار دهها هزار نفر سربازی میکردند تا هیچ گاه از اون عده هرچند به هزار نفر کاسته نشود ولی تاریخ برنده شد و نه هزار نفر که هزاران نفر را بهتصخیر در اورده بود
از بوف گور کفتیم و با توپ مروارید حرکت کردیم رمزی بود که با اون اعصار را به بی ملایمتی خواستگاهی شده برای نویسنده هموراه بی ریا اما رک حتی کچوکوله توی نوشتهای خود اما دوباره عصری که تاریخ برای اون ساخته بود خیلی بزرگتر از معبدی شد که مردمان بر جنازه اون ساختن اما گذر دوباره برای گذران شدن شد و رفت
عصاری

بابی ادبیات خود یاد ادیبان را کردن کمی بی احتیاطی است ما یاد انسان بودن خود را نکردن بی ارتباط به خود ادم نمیتواند باشد و بس میدونم که برای هیچ نمیشود به هیچستانی وارد شد که در اون مکتب برای انسان حدودی میسازد اما باید بودن را حتی کمی بزرگتر از چرخ زمان ساخت با مصالحی که مصلحت در اون نباشد
انسان به وجود امد برای گذر شدن در زمانی که خدا او را خلیفه خود کرد بر زمین و سپس انسان را نادان ساخته شده بود یافت اونها را به تبعید به زمینی فرستاد که بی شباهت به ارم نبود ما د در اون تبعید گاه دیگر نه ادنایی بر نخوردن میوه ممنوعه مکتوب به دانایی توبیخ میکرد ادم را نه به خوردن سیبی ک موسسم بوی بهشت بد و بس خدا انسان دوباره شناخت یا خدا ندانسته انسان را به بهشتی فرستاده بود که اون لایق اونجا بودن نبود چون ساخته دیگر خداوند بر اوامر خداوند مستولی کشتته بود و مصنوع خداوند غالب شده بود بر اوامر و دیر اندیشی خداوند و پس انسان به تبعیدگاهی امد که برای ما یه زمین اسم گرفت برای تبعید شده و ندیده حتی خود جهنم نیز میتواند مصداقی از خود باغ ارم باشد حتی کمی مانوس تر ازهر بهشتی بگذشت داستان تا خداوند دوباره به نداسته انسان رسید یا چیزی که میدانست یا چیزی که پی برد اما پیامبران را برای رسانندن اونها به روشنی دعوت کرد به انسان بود و دوباره داستان دیگر از طبیعت تکرار شد و اون تکامل اما این بار برای رسیدن دین به تکامل باید راهی بیشتر از امسانها میپیمود چون انسانها در گذر زمان نمیتوانستند بی دین اون هم بی دین کهپویا بودن اون برای هر کدامشون در هر بخش کمی سخت و کنگ بود شد روز گذشت انشان کمی به خود رسید دید دین داره درجا میزند چون اون در مسیر تکامل قرار گرفته این بار در راه و مسیر دین داره اون را ملاحظه میکند اما من کافرم من بی دیینم اما ازاد مبیخواهم ببینم تو مسکوت باش تا این ازادی را ننبینی اما به خودت دروغ نگو
مرده از انم که زنده بودن حسرت است و بس
عصاری

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

یخزدگان

دوست داشتم شاعر بودم که اهنگری حرفه ام بودم که با هر پتکی که بر ترکه اهن گذاخته میزدم مضراب اهنگی برای شعر و قافیه ای برای هر بیت از نوشتنهاییم میشد و دوست داشتم من در این هوای غبار الود اما سرد تنها بی تو اما با همه بودم بی تو نه نیرنگم بود و نه حیله چون من با من ،خود تمام مکر زمان را به جرات برای فریب خودم ساخته بودم و نیازی به سازننده دیگری نبودپس میبایست ساخت حتی اون سندانی که بر دلم میبایست نشیمنگاهی باشد برای هر ضرب اهنگ درد و رنجی که زمان و زمانه و ادم بدی چون من خواهد زد اهنگرم، شاعر نیستم اما سرد و سرد با سرخی زندگی دست اویزی برای فردا هستم بگذر تا گذر گاهی بشوی برای هر من و نامرد و باز من
سکوت تمام شد فریاد بی اغاز شد
درد و درمان هر بی حس رها شد
عصاری

۱۳۸۵ بهمن ۲۶, پنجشنبه

تاریخ گذشته

خوب روزگاران سبز دیروز که توی ایران ما جریان داشت امروز داره دوباره تجلی مییابد و مردم را یاد روزگارانی میرسد که نه میتوانند باور داشته باشد و نه میتوانند تفاوتهایی که بین بیان ودید و حقیقت است دیگر تکفیری برای تفکیک بگذارند
نمیتوانند پیشرفت را باور داشته باشند و یا اینکه پیرفت را ترتیب دهند نمیتانند حق را بی اتکا به دمکراسی بیاببیند و نه میتوانند ازادی را بدون فریاد بیاببیند حفقان را تجربه کرده اند در سالهایی که برای به دست اوردن ازادی میادین را بدون تندیس کردند و الان برای ثبت ازادی دوباره میدانها را با تندیس ازاد ازاد کردند خو.دشون را فراموش کردند چون خودشون که برای ازاد شدن مگر میتوانند حقی داشته باشند تا زمانی که دین برای اونها تصمیم میگرد و از خود بهتران برای رسیدن به فردوسی برین از اونها دعوت به رسیدن به ارم کده شداد میکنند
برای یاد اوری نمیشود تاریخ را به سلخ حال کشید چون اگر اون هم بخواهد برای بیان به این سرزمین بیاد به جرمی شاید به نام تلاش برای براندازی نظام محکوم بشود بگذریم تا باقی برای شنیدنش زود تر تریبی یابند
روزگارنی را هویدا 13 سال نخست وزیری کرد را یاد نیاوریم سالهایی که نفت صنعتی برای کسب درامد شد یاد نیاوریم روزگانی را که ایران بعد از این همه شاید به ضم باقی برای شاهنشاه و خاندانش اون همه سرمایه و درامد را بگذاریم کنار و برای اثبات یاد زمانی بی افتیم که توی همین محیط اما باز هم فاسد ایران ما با اقتصاد بیمار و نا سالم اسلامی! بیش از ده میلیارد دلار به کشورهای اروپایی وشرکتهای امریکایی وام میداد اما نمیدونم چرا باید به اون وامهای کم بهره نامیده شود در صورتی که وام در کشور امریکا برای سی سال مثلا رقمی به اندازه 5 درصد سود دارد و کشور ما سی درصد این را نمیدونم با چه الگوریتمی میشود محاسبه کرد که اینقدر تفاوت باشد بگذریم و ندادیم که این همه در امد اون زمان بود و و شاهان میبردند و خاندان اون هم بی بهره از اون در امد نیز نبودند و افرادی که وابسطه به ساواک و تازه وابستگان خاندان پهلوی نیز از اون بی التفات نیز نبودند مملکتی که داشتیم اونقدر سرسبز تر در اقتصاد و پر درامد تر نبود
هشت سال جنگیدیم هشت سال سرمایه کشور را برای چنگ دادیم نفت را نمیدونم چرا محمد رضا شاه که با خود با چمدان به مصر که نبرد پول را را برد بسیار خوب طلا و جواهرات را برد حرفی نداریم ام ملک و کارخانجات را که نبردشاه نبرد خیامیها نبردند و اونها همه ماند برای ملت اما ملت نه نشد برای خمینها و اخوندها و افرادی که امدند برای به دست اوردن همه را مصادره کردند به اسم انقلاب همه را تصاحب کردند به اسم اسلام همه را گرفتند و بین خود که نمیشود برای خود برداشتند تا بعد رسید به سر کارخانجات انها راشروع کردند به فروختند و البته خانه های مصادره که همه نوعتش بود را داشتند سالها میفروختند و ته ماننده انها را نیز با زور اقساط نیز دارند میفروشند خوب به هر حال از باقر زاده تی بی تی که پسرش جرات داشت برگشت و خانه در شرف فروش بود پسگرفت به هر حال این انقلاب ایجاد شد برای نه ملت بلکه برای افرادی که میخواهند از این ثروت استفاده کنند به نام ایران
عصاری

۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

اهوی دست اموز

روزها یکی پس از دیگری میایند و این غافله ای که من توش هستم در جایی که بیتوته کرده انکار نمیخواهد به خود حتی تکانی بدهد و از این مکانی که در اون هستیم عبور کند و من مثل همیشه های تکراری خود هنوز توی این عابرگذارن زندانی هستم
پس میخواهد داستانی را برایتون تکرار کنم که شاید هر روز اون را میشنوید و هر روز یکی ازبازیگران اون هستیم اما این بار مردانه باشید و حتی اگر در جای شیطان داستان نیز قرار گرفتید کنجایش داشته باشید تا بتوانید بلند ترین تصویری که توانستید بسازید را برای حتی خودتون نیز فقط یه شکل بی جان نباشد.
خسته شدن در مکانی که هر کس در اون وجود دارد حداقل چیزی است که برای هر کسی هرزگاهی اتفاق خواهد افتاد و میخواهد مکانی را که شامل تمام شرایط است تغییر دهد تا بدیعتو نشاط به زندگی اون تصویری نو بدهد انسانی که میخواهد از کالبد زمانی که درون است هم نقش فاعل نیک و مفعول مثبت را داشته باشد نیاز به رسیدن به تغییر است مقصود فقط هوس به زیاده خواهی پس من نیز در این تغییر اجین در انسان بودن بودم و بس و این شد که بخواهد از میان انسانهایی که زندگی میکنم سفری به مکان دیگری بکنم تا دیگر کسانی را که همواره میتوانستم ببینم نبینم اما تقدیر نامردانه دست بر سینه من زد و من را از کاری که میخواستم باز داشت و من را تبعید در جنگلی کرد که هر شب و هرزگاهی که میتوانستم رخت ادمیت خود را بکنار بزنم میتوانسم بر اون مکان وارد بشوم اوایل تا پا در این مکان ناشناخته میگذاشتم برای مدتی بس برایم همه چیز تازه و طراوت داشت و برایم هر کسی را که میدیدم برای ناشناخته بود و دلایلی برای خود نمایی و و گاهی هم شناخت بیشتر نیاز بود تا اینکه مکان مجازی که جنگل من نامیده میشد بعد از زمانی دیگر برایم مکانی غیز دست رس مجازی نبود و من داشتم یکی از اون جامعه میشدم مثل جایی که الان اونجاییم و دیگر نمیتوانستم برای رسیدن به نیازها و اهدافم سرخودم را به جهت جنگل نامیدن کلا بگذارم زمانها گذشت و من فکر میکردم من یک ادم توی جنگلی هستم که اجازه دارم کارهایی که توی این محیط حقیقم اجازه انجامش را ندادم انجام بدهم گذشت این افکار و این نیات و فهمیدم من هم برای زنده بودن توی اون جنگل دارم نا خود اگاه به خوی شکار چی گرانهخود نزدیک میشوم و دارم خود را برای شکار کردن اماده و خود را هرروز مخفی تر از قبل برای به دست اوردن صید بزرگ تر اماده میکنم اینجا یه بدی نیست به محیط قبل نیز داشت اون اینکه من خود را در محیط مجازی اما با اعمال واقعی داشتم گرفتار میکردم روزهایی و شبهایی که همیشه تاریک بودن توی اون جنگل سپری میشد و من هر روز کمی از روز قبل با تجربه تر میشدم و بیشتر اسیر اون محیط جدید میشدم زمان گذشت تا اینکه اهویی را توانستم صید کنم اهویی که یا از نداستن امده بود به دام من یا اینکه اسیر در این سیر قهرانی بود نمیدونم و برای من نیز وافعا دلیل بر دانستن نبود اما زمان که میگذشت این را درک میکردم که اون اهو دیگر داشت دست اموز که نه اما یه موود وابسته میشد دیگر اگر اون را از اون محیط میگرفتی و میاوردی بیرون باز اون همان موجودی که بتواند تفاوت را در سناخت حتی دشمن و شکار چی بداند نمیتوانست چون اون اهو همه چیز را به اون معلم که نه دوست که نه اما اون اشنا اما خیلی غریبه داده بود خیلی وقت ها بودکه حتی برای گفته هایش نیز حرفی نمیزد چون میدونست که شکار چی اما نه به دید اون از همه چیزاگاه است اما ایا وجود در زندان مجازی و این هم با این دید غیر مجازی معنایی به جز خیال در رویا شبانه میکند نمیدون از داستان بی سرانجام من چه میخواهی بدوانی مهم نداستن و یا دانستن نیست مهم تر اینکه خو را بگذار جای اهوی و بعد جای شکار چی اهو من و تو و هر کس دیگر میتوانیم نظارگر باشیم اما نمیتوانیم بی اثر باشیم
عصاری

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

من بدون من


سکوت در کمین بنشته تا اگر هم لختی من و تو ننوشتم اون مهمانی مجللی برای همه ایجاد کند تا نه عطری از هم دلی باشد نه بوی از محبت این روزگاران نیز خواهند رفت تا همه این داستانهای حماسی را فراموش میکنند، نه رستم ما توانست بر اتیلای خون خوار که هرزگاهی میشود زجرهای ناله زمان را از او شنیدپیروز مند مغروز باشد و نه اون استبداد حماسی زده
نه امشب درد من است و نه امشب در مان تو امشب من تو هر دو سرد در بستری ارمیده ایم که نه میشود از اون مردانه شنید و نه اینکه میشود با اون هم حدیث شد و حرفهای دلربانه زد
عاشق شدن نیز تاریخی داشت که بی اعتبار کردیمش عذر میخواهم کردمش تا نه من بفهمم که کدام تکیه باید کوس رسوایی را بزنم که هیچ احدی نشنیده باشد و نه شما باور کنیدش که این اخرین فریاد نیست
میایید یاد اون روزی باشیم که من تو با هم اشنا شدیم با حرفی و کلامی که نشان از معرفتی بود که الان نمیشود به راحتی اون را در من حداقل یافت زمان لگدی بر اسب نجیب من زده است که اون را به دورانی که هیچ عصیانگری نمیتواست ارام کندش انداخته و با هر قدمی که بر این زمین پای میکوبد میخواهد حرصی که سالها من بر اون سواره کنان کشیده ام را از تن بکند اما ایا میشود این چنین نغمه ای را شنید که بی هیچ حرفی دوباره بخواهد تکرار بشود
پیاله و ما بوی می ندارد اما در اون هر چیزی که میزیزیم بوی شراب میدهد که معتبر نشده بی اعتبار میکند من را دیگر با بوی شراب یا خود شراب مست نمیشوم با رنگ پیاله ای مست میشوم که اون پیاله تن خودم است مست نیز مستانه میشوم باحرفهای که به خودم میگوییم اما هربار که اون پیاله را میبینم شاید خوشحال بشوم اما بعد از پریدن هوس مستی یادم میرود که توی کدام بحرانی بودم که میخواستم مست بشوم تا فراموش گر هر یاد و خاطره حتی خودم باشم بی اعتبار اما سرمست
عصاری
1/21/2007 08:59:13 PM

۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

باور دوستانه


برای داستانهای که نوشتم کفاره نمیدم برای کفارهایی که دادم نمیدونم باید چه گناهی بکنم تا از خودم احساسی ارزشمند تر داشته باشم و برای ننوشته هاییم باید چه بهانه ای بیاورم که سعی در این حماقت نوشتن را خنثی کنم
برای پله های رسیدن به افتاب از روی پشت بامهای خانه های گذشتم که هر کدام را بدون اذنی خراب و از اون عبور کردم برای خراب کردن هر اذنی دربی از خودم که کرامت ادب متانت و شعور ادمیت بود نابود ساختم شعر نو کتاب نو نگارش نو و باز متاسفانه شکست نو را سنگین تر از قبل به تن خریدم تنم که رویین تر از همیشه شده دیگه باور نداره که اون سنگینی شکست و شکستن میتواند گره کشای باشه و حسرت است که این خیال را در راس افکار نگاه میدارد و دوباره یه شعر و یه داستان دیگراسم داستان را میگذاریم باور دوستانه تا شاید این نوشتن باور نداشته باشد که خواننده ای از روی دوستی داشته باشد
روزی بود و روزگاری از توی این بخت بد یه ادمی بود که میخواست کوه را به کنار بزند و پشت کوه را نگاه کنند کاری که شاید همه با رفتن و صعود کردن از کوه انجام میدادند اونها زجر میشکیدن و انها طاقتی از خود نشان میدادند که این عبور براشان ارمغان میدادو سپس ماورای را میدید حتی دیدن ماورای از با لا به پایین نیز دیگری لطفی داشت که سالها داشتندانجام میدادند و باز انجام میدهند توی این عبورهای برای صعود خیلی اوقات میخورند زمین وچون باقی در حرکت می بودند بدون اینکه متوجه این خوردن زمین باشند باز بلند میشدند و خود را تکانی میدادند وباز ادامه میدانند میشد تجلی را در این سیر دید تکامل را اندیشید و فرسودن زمین را در این اثر جاویدان پنداشت دیگر گذر از کوه نیاز به ریسمان و لوازم نبود فرسودن و تکرر باعث ساختن اثری از حرکت شده بود بر روی زمین که هزاران هزار در هزاران هزار سال میپیمیدند میخواهند بپیماییند
هر کس از این عبور نمیکرد یا دیوانه میپنداشتنش یا اینکه علیل برای عبور شدن ادمیت را مهمور به ادم بودن میپنداشتندش ادم بودن در مسیر ادمیهای دیگر و یه عادت و یه عادت مکرر و یه سنت و یه اصل و سرانجام هم یه قانون غیر قابل تغییرشاید خیلی از راهروهایی که برای عبور از ان استفاده میشد بر اثر فرسایش به نقطه تلاقی پیچی دیگر رسیده بود و تا خراب شدن دیوارهای مریی کمتر ازیه مو فاصله بود اما کسی به اون دیوار تکه نمیداد و برنده کسی بود که اولین تلنگر را به اون دیوار میزد و میشد راهنمایی نوین داستانک ما به انجا رسید ک کسانی جرات کردند بالای دیوارهای را ببیند که میشد با خراب کردن سیری از اون به مسیری نزدیگ تر برسند و انها نامیده شدند به پیامبران راه ان کوه پر صلابت تر از ان بود که با هزاران هراز راهنما دیگر بی راه بماند و هنوز برای تجلی خود استقامتی بس کوبنده تر از همه داشت تا نمردنش را اعلام دارد هر سال در این مسیر کسانی بودند که براثر تکاملشان بر نقطه ای هجره ای میساختند تا زمان عبار از اون هجره ها برنتواند دارد و بی تکوین دیگران میشدند استوار و یه استوره
کاش نوایی میتوان ساخت برای این حرکت تا خستگی برای این سیربی پایان ظاهر نمیشد و همه کسانی که بی ایمان در این مسیر قدم میگذاشتند را همانند من از سیر خلاص نمیکردند من از این مسیر خسته شده بودم من برای رسیدن به این سیر نه میسربانی را میتوانستم تحمل کنم و نه مسری را میتوانستم ببینم چون دزانه دیدهام که ادمی نیستم که به همه در این راه کمک کننده ای باشم پس بنیادی از ناتوانی ساختم و جهلی برای عبور نکردن را تاسیس کردم برای خودم این جهل نیست برای شما جهالت تکمیل است و من مرده بی اثر
شاید اون کوه راه عبور انسان باشد به تعالی که همه دارند اون را میپماییندهرکسی از نقطه ای برای رسیدن به اون قله که مدفنی شده از دیگران و کمک میکند که این کوه بلند تر از قبل بشود و دلیل دیگر که هر چقدر زمان باز با اون میخورد و هر چه پیامبر بیشتر بر این مسیر ظاهر میشوند باز نتوانند بر اون نقطه جهالت عبور کننده باشد هر چه است ماورای اون است خدا هم ماورای اون منتظر اولین نفری است که اون بتواند عبور کند و پشت کوه را ببیند تا انسانها بدانند که این سیر تکامل فقط برای هیچ از هیچ نیست برای رسیدن به رشدی نیست که از ادمها جلو بزنیم تا بر سر رسیدن به کوه بلند جای پایی برای نفر قبلی بشویم چون مسیر مسیری است تکراری برای تکرار دوباره اشتباه و اشتباه نیز میشود سیر مسیر
بگذرو این داستان را باور نکن هر روز میبینی و باز دنبال باقی اون از این نوشته های پریشان هستی
عصاری

۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه

تصویر ارزوها


برای نقاشی کردن ارزو هاییم چندین بار نوشتم و دوباره پاک کردم چون ارزوهاییم را نمیتوانستم بی دل و بی دلیل بگم بار دیگر سعی میکنم شاید این بار این صفحه را تا پایان برسانم اما اگر نشد چی؟
هنوز حتی با خودم هم سر سنگینم برای نگفته هاییم و برای گفته هاییم با دلم هنوز رو در واسیتی دارم چه به رسد به تو هنوز برای خودم نیز نمیتوانم بی درنگ حرفهاییم را بزنم خودم میدونم اما دلم که اون هم میدانه نمیتوانم رو در ور به اون بگم از دردم بگم از هر نداشتن تو بگم و بی مونس شدنم بگم
هنوز تردید توی تمام فاصله های این سطرها که مینویسم به چشم میخوره اما مینویسم بادا باد
خوب دل من را بگذارید کنار خودت یه بار جای من بنسین جای دل من نیز بیاد ئو تصمیم بگیر میدونی که میدونم میدونی که هزار بار میگفتم و باز میگوییم که توی بد مخمصهای گرفتار امدم ام توی تردیدهاییم توی باورهاییم و توی خیالات مریضم اما باز میدونم اشتباه هاتم ومیدونم نیازهایم و باز اون ها را مچاله میکنم و پرتاب میکنم به کناری اگر میشد بی اعتنایی های که به خودم میکنم را به عنوان مثال کاغدی میپنداشتم اونها باید اندازه یه ساختمان چند طبقه به اسمان مزدیگ تر از من میشد چون من توی بی اعتنایی به خودم بیشتر از هر چیزی غرقم و بس
میدونم چی ندارم میدونم چی نیاز دارم میدونم چکار باید بکنم میدونم چکاری که میکنم بد است و میدونم و باز میکنم و باز شرمنده خودم میشوم و دلم خوش کردم که دارم فقط به خودم اسیب میرسانم و تقریبا به کسی از این شراب سم الود نمیدهم اما باز دارم خودم را با تمام ملولیتم مسموم میکنم که فکر نکنم و خودم را دوباره گول میزنم و باز میخواهم ارزوهاییم را نقاشی کنم ارزوهایی که نقاشش مریض است ضمیر نداره چه برسد به ضمایری که باید کنار هم بیاورد تا فاعلش بر اونها دستور بر نیستی و هستی بدهد وای خدای من توی چه گردابی از کندابی که خودم ساختم غرق شده م یکی از دوستان اینترنتی توی وب لاگش از بیان حرفهای درگوشیش خورسند میشد و سبک اما من با حرفهای در گوشی خودم با خودم نیز میترسم و حراس دارم گاش اخر قصه را این بار من نمینوشتم و کسی دیگر میامد و مینوشت مینوشت که تمام شد این بار ناتمام شد اما تمام شد واقعا تمام شد تا دیگر شروعی نیابد
عصاری