۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

حرفهای مستانه


چندی است که عاشقی را فراموش کرده ام چند صباحی است که میخانه را فراموش کرده ام
روزگاران را به می و شبان را به بی خوابی سر میکننم این و کجا و ادمیت کجا
بایکی مست و سر خوش با دیگر افسرده و عاقل پیشه
این کجا و ان کجا من کجا در زرستان تو چکار بی ثمر اما باز سرمست
افسار زمان نه به دست من مست زه به باده جوانی است نه دست تو خیال انگیز بی سرنجام است
یاددت است من بی خرد سر مست در خانه ای زدم که تورا در اون بیتوته کرده بود
تو را از اونجا کوچاندم و تو را بی محوا بی سرپناه و بی کس اما با دلی بر از غم در بیابانهای اطراف میخانه رها کرده ام که هر روز با مجسمه ای که از تو در اونجا به تندیس تمامی تو برپا داشته ام نگاره اسفناک خود را بر کالبد زمان پیرامونم بکشم
چین و چروک پیشانیم حرف تو را به یادم میاورد که من بی خرد تو بی پروا من برای همه و تو بی همه برای همه من سرمست و بی خیال از همه خیالات اما در تمام اوحام خویش با تکیه بر افعال منفی زده خویش دوباره دارم بر این تن جهنم زده خاک نمیسوخته خود در زمان سوختن تنم را میپاشم
برای درک من نباید از نوشته هاییم جویا شد که در درون تو چست تو ازادانه بی اندیش که من خراب کار زده کی به کسانی که من را پویینده اند میتوانم لبخندی به جز از سر مستی به انها بزنم
زمان و روزگاران ابرویانم را به هم نزدیک تر و نزدیک تر میکنند بی خیال از هر دمی که در اون خود را با خود میکشانم به این سو و ان سو تو نظاره گر ادمی چو من بی سرانجام نباش فراموش کنندگان را نسانی نیست برای فراموش شدگان مست سر مست پر از باده های مسانه تو بگذر تا حریف مستانه ای برای من نباشی
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: