۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

سفرخیال


یاد روزگارانی بخیر که من دوستم خیال با هم سرپیمان بودیم و هم نفس جام های پر از شراب را بی محوا از عشرت زمانه سرمیکشیدم اما ندانسته مست در مستانه بودیم که هیچ را یارای برخواستن از هوشیار کننده او نبود
یاد از خیال کردیم نامرانه نیست که اگر نگوییم در وصفئ و یاد های او با او هزاران یاد داشتیم با او هزاران شب را روز و روزها را کهنه و مندرس تحویا میزبان متین روزها کردیم و باز یه شب دیگر همچون امشب را لحتی از هر دو اما دل خوش از سرمست با خیال داشتم اما الان داستان نیست اما راستانی باید بگوییم با خیالم که تو را شنوده بودن از اون هیچ بی اثر نیست اما یافتی میابید که جام جم از ما پینهان داشته و خود هرروز در پی او سرتا سر دریا را تنها و تنها میگردد
اما راستان من
هر روز همانطور که میگفتم با خیال خود بودم با اون هرزگاهانم را از تنهایی با هم به در میگریدم و به امیدهایی که داشتیم با هم مودتی کرده بودیم که همدیگر را تنها ننامیم و روزها را تنها میپسریدم به روزهایی دیگر روز
یادم است هر چیزی که میخواستم با کمک اون خیال میبافتم با اون سیر میشدم از نداشته هاییم و با داشته هاییم لذت بودن و داشتن را میبردم اما زمان رویگردی دیگر کرد تا به من نشان دهد نان چیزی است که دنیدان تنها برای خودنش نیاز نیست اسیابانی را که هرسال برای سایش میخواستم دیگر با حس تنهایی اون نیز رنگ و بوی برای نان معطرم نمییافتم دیگر نان نیازی برای رفع سیر شدنم نبود من با خود اسیابانم نیز دوستی یافته بودم که با اون نیز سیراب تر میشدم و با اون او چشم سیر میشدم اما مهم تر از چشم سیر شدن اسیاب بان را دوست بودن مهم بود و یاد اورا در هرلحظه داستن زیباتر نخودن و یا ندیدن نان دیگر برایم سیرامونی نداشت چون مهمترین بعد اشباع شدن این مهم خود اسیابان بود چیزی که نه مادیت و نه مادیات نان و ارد و مراتب سیرش نبود خود این عشق داشتن به اسیابان بود هدفم برای سسیر شدن لذتی که در خودن نان داشتم از حس بودن با اسیابان بود نه نان بی روح و بیرمق که میامد و میرفت چه بی من چه با همه کس اند اندک فهمیدم عاشقم و این عشق است که من را کرسنه میدارد از اسیابان نه از نان نه از افتاب نان و احوالات نان اما گذر فرارسیدن فهمیدم برای سیراب شدن نیازهایی دارم که مادیات نیست وسیله باید از بعد بالاتری بعد جدید تری دید تا فهمید که این دید دیکر از بعد متعالی است که حتی میتواند نیازمند باشد پس بیاییم اسامی را کمی تغییر دهیم و نان را نیازهای مادی بنامیم و اسیابان را خدا من هم همان من یه ادم تنها با روح خیال گونه پس این نیازهایی که دارم هم مادی است و هم معنوی چیزی که برای هرکدام باید راهی برای سیراب شدن داشته باشد چون با او میشود از با هر استیلایی مبارزه کرد تا سردر بعدی را تازه دید نه بدیع تر از قبل چون دیدن با چشم گرسنه و نان ندیده میشود یه دم تنها بیروح بی فکر و بی تقوا حتی در افکار
خدای ما برای عشق بازی انسان راافرید یعنی دوباره نیاز مند بودن خدا بر این بعد یعنی نیازمادی را نتوانیستم برای اون مثال بیاوریم چون او را مادی نه ثابت میکنیم و نه میخواهیم ثابتگر باشیم اما فقط مکتوب شدن این عرایض کج و ماوج نشان دادن سیر بعد ماورای مادی است که برای اون نیز باید تجلیگاه باشد که از مسیر نیازمند شدن و سیر بر راستای عبور برای اشباح شدن باید بگذرد یعنی است حفراتی که با این سیر متروکه میشود پس برای خدایی بزرگ و بی نیاز این طرز نگرش کمی که نه بسیار سخی میایید که انسان را برای عشق بازی یا اینکه برای نشان دادن و یا حض بردن از این نوع افرینش بخواهد و بخواهیم نام ببریم
نمیدونم اسم این مطلب را بگذارم سفرنامه خوانسار یا سفر با خیال
عصاری
یاد کنم از فریدون فروغی
سقف خونم طلای ناب زیر پاهام حصیر سبز تو دست من سیب گلاب
اما دلم پر از درد مثل درخت بیدگی تک ام و دادم به کسی شدم درختی توی کویر تنها خشک یک اسیر
اما یه روز حکایی بود که پدر بزرگمون میگفت بهشت همین دنیا ماست ،عشق و صفا !اما کجاست مثل درخت بیدگی تک ام و دادم به کسی شدم درختی تو کویر تنها و خشک یک اسیر
میخوام دیگه رها بشوم ساده وبی ریا بشوم زمینم شخم بزنم نه بد بشوم نه خوب بشوم

هیچ نظری موجود نیست: