۱۳۸۶ خرداد ۲۸, دوشنبه

سرزمین بی خدا

یه بار از سکوت گفتم یه بار از فریاد یه بار از ادمیت و یه بار از فرار ادمیت یه بار از خستگیهاییم و یه
بار از امالم اما یه بار تو شد با من از همه چیزت بگویی که شاید پیرامون تو بوده اما من را برای شنودندگی اون حقایق دعوت نمیکردی
چرا راه دور را برای حرفهاییم بیابم ایا برای خودت نیز شده این حرفها را زده باشی برای خودت خود تنهات و توی تنهایی بیایی از غم بنویسی بیایید از کنار همه چیزت بنویسی برای همه چیزت تنها تنها و باز هم تنها
جشنی برای همه چیزی که داریم بگیریم خودمان را برای تحسین دعوت کنیم و برای رسیدن به تمام اونهایی که داریم دوستانه دستی برای ابراز محبت و تحکیم بفشاریم ستارهها را به تقلید تمام ملائک به تعهد و تعزین باغ ارم دعوت کنیم و سرانجام خدایی بشویم برای خدایی به خود در کنار همه خدایان شاید ما هم خدایی بودم تنها و برای تنهاییمان یه خدای بزرگ و بزرگ و بزرگتر



شکوه را با شکایت گوییم مقام را با جمال گوییم
صدایی را با فریادخواهیم نوایی را با ترب خوانیم
نوا نبود ایما بود صدا نبود سکوت بود شکوه نبود تحسین بود
درد نبود درمان بود تو بودی نه من بودم دیوانه بودم که با هیچت بودم
همه بودن تواما درمانگاهم تو بود همه را دیدم تو را ندیدم
دردم را با همه گفتم و ندانستم تو بودی دردم
دردی که بودی تو بودی از من بودی و با من بودی
ندیدم نخواستی ببینم کمک نکردی تا دردمند تو نباشم
چه سود بیمارشودم بی درد شدم اما باز بی تو
تنهاییم را با تو نخواستی تقسیم کنم چون متقسم خودت تنها بودی
کی شد مریض کی شد درد مند کی شد تنها خدایم را ندیدی اون نیز تنها بود
اما مقسم بی عدلم خداییم بود او بود چون اون نیز تنهایی خودش را با تنهایی من تقسیم کرده بود و تو خائن خودت را فقط برای من اونهم اهسته و بیکس فدا کرده بودی و تنها شده بودی با همه دوست بد خدا حافط اما یادت باشه خداییم اینجاست تنها نیستم اون نیز تنهاست تو چرا اونقدر حسودی.


عصاری

هیچ نظری موجود نیست: