۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه

ستاره

بوی قهوه کاملا ادم را مسخ میکنه تا با تمام پسماندهی افکارش بتواند تلخ ترین عبارتهای ممکن را بیان کند هنر در نوشتنش نیست گذر گاهی میخواهم برای عبور هنر این است و بس اما من نمیدانم حد ادمیتی که در اون اسیر شده ام چقدر است تا قد استیلای فردا؟.
خیلی از روزهایی که ارام و بی سبک در راه بدست اوردن ستاوردهای ذهنیم مینوشتم میگذرد نمیخواهم خودم را با تازیانهای افکارم داغ در خون از دست دادن تمامیتی بکنم که الان هیچ از اونها به تن و افکار ندارم اما یه حقیقتی است در کنار همه ،من و شماهایی که وجود دارد اونهم یاد از شب و کویر داستان من است.
برای از دل نوشتن نیاز مند عاشق پیشه فکر کردن است برای به دست اوردن حقیقت نیز باید خود را شناخت و سپس برای دیگر ناشناخته ها ی حقیقی تلاش کرد اما یه معبر دیگر پی از معبر قبلی داستان این نیست این ملول زده کیست به جز من مریض؟
ستارهای شب سالها پیس با من از روزهایی که نمیدیدند میگفتند و من از روزهایی که نمیخواستم ببینم با اونها شکوه میکردم تا بدانند از ندیدهایشون چیزی که ارزش داشته است بی بهره نیستند اما باز من بازنده بودم چون میدیدم و باز و باز و باز هم خواهم باخت و از دست خواهم داد اما بیچاره ستاره ها نه باز میبینند و نه باز کسی مثل من دیوانه وار با اونها از نا دست داده ها حرف میزند ستاره کجایی؟
حرفهایی پرت و پلا شعر های بی سرو ته باز دیدهای مسلول یه جزامی
شعر نهان دیدهایی بی ستاره ادم تک و تنها اما پر از دلرباهایی نهانی
یه شعر گفتی و یه دنیا شنیدم یه دنیا گفتم و تو هیچ از هیچ نشنیدی
ای جزامی نهانی نشنیدی که اینها انتهای سه مصراع بود اما پنهانی
به جای اسم من تنها یکی بوداما پر از حرفهای نهانی



روزگارانتان پر از بزم سبزوانتان پر از میخک دلهاییتان پر از ارغوان
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: