۱۳۸۵ دی ۱۵, جمعه

تصویر ارزوها


برای نقاشی کردن ارزو هاییم چندین بار نوشتم و دوباره پاک کردم چون ارزوهاییم را نمیتوانستم بی دل و بی دلیل بگم بار دیگر سعی میکنم شاید این بار این صفحه را تا پایان برسانم اما اگر نشد چی؟
هنوز حتی با خودم هم سر سنگینم برای نگفته هاییم و برای گفته هاییم با دلم هنوز رو در واسیتی دارم چه به رسد به تو هنوز برای خودم نیز نمیتوانم بی درنگ حرفهاییم را بزنم خودم میدونم اما دلم که اون هم میدانه نمیتوانم رو در ور به اون بگم از دردم بگم از هر نداشتن تو بگم و بی مونس شدنم بگم
هنوز تردید توی تمام فاصله های این سطرها که مینویسم به چشم میخوره اما مینویسم بادا باد
خوب دل من را بگذارید کنار خودت یه بار جای من بنسین جای دل من نیز بیاد ئو تصمیم بگیر میدونی که میدونم میدونی که هزار بار میگفتم و باز میگوییم که توی بد مخمصهای گرفتار امدم ام توی تردیدهاییم توی باورهاییم و توی خیالات مریضم اما باز میدونم اشتباه هاتم ومیدونم نیازهایم و باز اون ها را مچاله میکنم و پرتاب میکنم به کناری اگر میشد بی اعتنایی های که به خودم میکنم را به عنوان مثال کاغدی میپنداشتم اونها باید اندازه یه ساختمان چند طبقه به اسمان مزدیگ تر از من میشد چون من توی بی اعتنایی به خودم بیشتر از هر چیزی غرقم و بس
میدونم چی ندارم میدونم چی نیاز دارم میدونم چکار باید بکنم میدونم چکاری که میکنم بد است و میدونم و باز میکنم و باز شرمنده خودم میشوم و دلم خوش کردم که دارم فقط به خودم اسیب میرسانم و تقریبا به کسی از این شراب سم الود نمیدهم اما باز دارم خودم را با تمام ملولیتم مسموم میکنم که فکر نکنم و خودم را دوباره گول میزنم و باز میخواهم ارزوهاییم را نقاشی کنم ارزوهایی که نقاشش مریض است ضمیر نداره چه برسد به ضمایری که باید کنار هم بیاورد تا فاعلش بر اونها دستور بر نیستی و هستی بدهد وای خدای من توی چه گردابی از کندابی که خودم ساختم غرق شده م یکی از دوستان اینترنتی توی وب لاگش از بیان حرفهای درگوشیش خورسند میشد و سبک اما من با حرفهای در گوشی خودم با خودم نیز میترسم و حراس دارم گاش اخر قصه را این بار من نمینوشتم و کسی دیگر میامد و مینوشت مینوشت که تمام شد این بار ناتمام شد اما تمام شد واقعا تمام شد تا دیگر شروعی نیابد
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: