۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

بی اندیشه؟

همه را به پیرامونم ملموس ولی تو به دیارم معلوم همه را به دوستی و محنت معروف و تو اما به کنایه اشنا و صد عزم در غریبی
خواندمت تا بخوانمی اما یاد زیاد رفته شد اسمم برایت خواستی من را تا بخواهمت دوباره اما این بار من بیسواد در شعر شدم و بیتاب در نام نهادنت عصیان شدم و اثیری را برای سیطره خواستم من این بار نخواندمت اما از لج دل با خودم غریبی کردم
رفت روزگار و همه را داشتم همه را دوست داشتم تو را نهان داشتم گذشت ایام تو بودی دوست داشتنی ترین دوستیم را به ارمغان اسمانها اما توی کنار ابرهای صورتی رنگ باران خورده گم شده اما در تمامم تمامیت شده
گاش بیدار بودم تا دیار را با دیدار تو عزم میدادم با تو نجوا میکردم داستان عشق پریان دریا زده بی شب

رسید ایام به ته رسید این غافل به قیامت خود گذشت شبابی و شتاب در ایام کسلت نیست کهولت نیست بی دلی است و بی نامی اما همین است داستان دل بی تریبن من مجنونزده غافل میشناسی من را ؟

هیچ نظری موجود نیست: