۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

شبرنگ

دوباره باید بنویسم تا حداقل با نوشته هایم باورهایی که خودم نیز نتوانسته ام داشته باشم را با خود باز گو کنم امان از دست این دل که حرفهای صاحبش را نیز نمیتواند باور کند خیلی بدبختی است که ادم حتی برای باور دادن حقیقت به دل خود نیز باید بجنگد کلنجار برود تا بتواند حرفش را با اکراه به سامانی برساند که سامان دهندش خود توان برای باور ندارد چه برسد به شنونده .
میدونید خیلی اوقات دلم برای ادمکهای فیلمها و داستانها رشک میوزد چون اونها سرانجام بعد از تحمل خیلی از مشکلاتشان باز یه روزی میشود که سکه اونها از خط اوردن خسته میشود دل صاحب سکه را شاد میکند همراه اون که سکه شیر میشود چشم باز میکند و میبیند سکه اون نیز سکه طلا شده به طور خلاصه روزش اغاز میشود و همه چیز به سمتی میرود که تمام ارزویهاش اون بوده است و دنیا دنیای اون میشه بازم خوشبحال ادم های توی قصه ها
یه ماهی بود که با افکاری که تمام نشدنی بودند زندگی کردم بگم که نه ولی واقعا داشتم از زندگی کردنم لذت میبردم میفهمیدم رنگ ها را بو ها را ذهنم شاید مشغولیاتش بیشتر شده بود اما پویایی از اون دلناگران و بی تاب نشده بود بعد احساسم گفت که روزت داره تمام مشه احساسم با م این نغمه را فریاد زد اونقدر فریاد زد که وقتی واقعیت را شنیدم هنوز بعد بیشتر از 24 ساعت هنوز برایم یه سراب است هنوز میگم خوابم نمیدونم نمیتوانم متوجه باشم بیدار میشوم میبینم اونها همه یه سراب بوده همه یه خوابی بوده که از پر خوری زیاد شیرینی خوش زنده بودن بود اما کاش بیدار ککنده همین الان اینجا بود تا با تمام قوا این یاد اوری را که نه داری خودت را گول میزنی را از ذهنم نمیبرد وای خدای من این داستان است یا حقیقت من مرد داستانم یا من مرد ازمون این چه زمانی است که ادم را یاد این بیت پر اوازه از حافظ میاندازد برایم
پیرانه سرم عشق جوانی به سرافتاد
وان راز که بر دل بنهفتم به در افتاد
از راه نظر کشت مرغ دلم هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درفتاد
اما انگار حافظم دلش برای من نسوخته راستی با ستارها شما چکار میکنید قبلا من با ونها بیدار بودنشون را جشن میگرفتم و توی هر پلاگ زدن هم سو با اونها میشودم اما حالا پیچاره ستاره ها که بت غمناک و مات و مبهوتی چون من را هر دم میبینند و از زنده بودنشون در سوی چشم من ابراز ندامت میکنند
خدا را شکر که ادم نمیترکه از این همه مصیبت

عصاری

هیچ نظری موجود نیست: