۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

از هستی تا مستی

سلام مهربان
کاش تو بودی تا با همه ناملایماتم تنها ماوا این خسته تو باشی و بوده باشی اما یه دیوار امد به سرزمین من برای کنترل باز من
ودم از خودم راهی برای رهایی از این زندان با اون برج و بارو نمییابم برای فرار از هر روزنه ای دنبال یه دروازه به بزرگی تمام تنم میکردم و باز فکر میکنم که رهایی است برای دل سیاه زده من
هموراه فکر میکردم که دندان سیاه میشود و کرم میخوره اما ندیده بودم که دل سیاه بشود کرم شده بشود اما باز بدتر که کرمها با خون و تمامیت ادم رشد میکنند به افعی هایی تبدیل میشود که نمیشود با اونها حتی با همین خونه و همین دلخانه رفیق بازی کرد تا از گرگ بودنش اگاه کرد اما باید پادزهری باشه برای رسیدن به ارامش البته تب نیز بنیاد کن این دل و تمام افعی های تن من و خود من شده با اون حرارت که هست از همه یه تن ساخته توی هزاران روح روح بد و روح ارام روح سرکش و یاغی یا روح تن زده از هر گرگ و افعی توی لباس سفید ادمیت من
خوب باید از حرفهای عمر سپری کن بگذریم و دبنال حرف های عاقبت ساز عمر باشیم باید از پیمانهایی که بر روی خاک میزیم و هر بار با اون می که از عطش تشنگی به سمت نعشکی حرکت میکند حرفهایی برای فراموش کردن و بخشش خود نه پیش خدای بزرگ تن اسا بلکه پیش خود و وجدان خود لب به شکایت و تکرار فرازهای زمینساز ادم میکنیم جرعه بر خاک دهان بوی می ناب و سر گرم مستی باز لب ورد استغفار و تکریم دل از کرم خواست خود برای خدای خود خدای خود نیز برای دمی تا زمان رسیدن عطش و مستی به حد و باز حرفهای تکراری و باز اعمال تکراری تا مستی دیگر و مستانه دیگر
عصاری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فقط میتونم بگم دلم خیلی گرفته