۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

مرد شرقی اما بی اثر

شعر و سکوت اما فریاد و استعار
الفاظ پر دلیل و افکار بی اراده
غرور مشرقی و تعارف عامیانه
نه مهر و نه شادی ولی تبسم عاشقانه
هجرت عظیم کار بیهوده اما مرد تنها
غروب شده خسته بی کس اما مستانه
کجاست عامینه پرست معصوم
عابد مسجد ندیده ،ساجد زانو انداخته
فردا شد شعر تمام شد این قافیه بدون میم شد
ان مرد مشرقی بی خدا و دین و کیش شد
چیزی که در مشرق بی حال ولی محال بود
عبور شد عابر شد عریض پیمای بی انتها شد
اما خدایش در بی انتهایی بی حدو اعتدال شد
خدایش نبود خواب مستانه باوری بود
که نه با نام بود نه با نیاز بود بیمنطق استوار بود


عصاری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
از لطفت ممنون
خيلي سطح بالا نظر داده بودي خيلي نفهميدم عزيز
ولي ممنونم
شعرتم خيلي نفهميدم ولي خيلي عميق بود