۱۳۸۶ فروردین ۳۱, جمعه

ادم ،ادم نما


برای خاموش کردن شمع هایی که برای تولد دلم روشن کردم نمیتوانم دمی براورم اونها اختیارشون دیگه از دست من خارج شده و دست باد است و بوران نه دست ادمی سست بنیاد اما کوه پیکر برای یافتن یاختهایی که قرار است من را برای جنگ با درونم بیاورد هزاران روز باید سفرم کنم برای سفر هم باید هزاران روز روزه سفر بگیرم و باز یه نغمه سرا باید اواز حماسی برای یاد اور کردن اون هدف و ارمانی که میخواستم به خورشاند
کاش تولد دلم نبود کاش خواب الودگی ارثی بی میراث برایم نبود و یه دنیا را برای یه عالم خوابیدننمیخواستم و میخواستم اشکم نمیاید تا حداقل با اون کاری که قرار بود به پایان برسونم به اتمام نزدیک کنم
خوب از باد و اب گذشتم اما اون اتش دل که خاموش نشد اون اتش دل است یا جهنم دل اون اتشی است برای نفرین شدن اما نه برای تطهیر دادن و گذاخته شدن برای پاک شدن اما کاش اتش نیز برای پاک کردن دل باز دمی کسی را به محبت و محنت من دعوت میکرد اما نشد
شمع و ستارههای هر شب یاد داستانهای درونی همراه عشق و محبت و تسلیم اما تسلیم برای چه تقدیر برای چه اما شکار هر شکار شده تفسیری از نابیناد بیبنیاد شده کاش در حکمت بی اسطلاب اما شکست اونم درون تمام جنگها
یاد بارون یاد تمام قطرات بارون اما کاش بی ترنم اما کاش بی سکوت اما پرا ز هلهله های مستانه بارون زدگان بلبل هزاره ها مستی و مست زده ها کاش اون خواب بودند و من نیز با اونها مست خمیازهای توی خواب بودن انها بودم و بس نمیدانم اسم برای چه اینقدر برایم سخت شده یدک کشیدنش اون ادمیت است برای یه ادم ادم نما اما کاش اون نیز نمی امد
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: