۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

حرفهای خودمانی

از دردم میخواستم بنویسم و از سکوتم میخواستم بگم نا خواسته به خدا رسیدم با خدا درد دل کردم و کمی اروم شدم اما نمیدونم چرا خدا اینطور بازیداره با من در میاره خدا و بازی؟
عجب داستانی شده زندگی من یه روز می ایم دست به دامان خدا میشیم یه روز دو دستی دامان خدا شناسی را پرواز میدهیم یه روز عاشق میشیوم و یه روز زیر بار عشق کمر خورد میکنیم یه روز کوس رسوایی دل را فریاد میکنیم یه روز داستان سکوت را مینویسم بین خودمان باشه عجب ادم بی ظرفیتی هسیم نه طاقت داریم و نه کنجایش نه توان داریم و نه نای زور ازمایی اونم با کی حتی دل و خود و خدای دلمان داشتم از توی خیابان رد میشدم نوشته شده بود دشمن ایمان هوس داشتم با خودم فکر میکردم دیدم دشمن دل هم عقل است و عقل و دل نیز میشنه تمامن قدرت ادم پس هر چی هوس بزرگتر باشه دل و عقل نیز باید برای رویاییی با اون پرورش بیابند و برزگ تر بشوند راستی این داستان چیه حرفهای نهانی یا درد بی دلی تا نه مثل ادم مست و پاتیل که اونقدر مستیش زده بالا که با هر اروغی که میزنه باد و بوی مستیش میزنه و بالا و دوباره مستانه وار هی حرفی میزنه
میدونید برای اینکه به خودم فراموشی بردهم به خودم هی چند وقتی بود مستی و بی خردی تزریق میکردم اونقدر تزریق کرده بودم که توی مستی نیز دیگر هوشیار بودم مست به لب بودم کام به لبالب پس امدم مستی را گذاشتم کنار خواستم به چشماهایم حقیقتی را که شنیده بودم ثابت کنم پس کلی از وقت و خودم و خیال و تمامتی که داشتم را دوباره گذاشتم توی خیالم هی خودم را میبردم توی اسانسوری که میخواست از اون بالا به تمام اونجاهایی که فکرم میتوانست کار کنه سرکی بکشم و از اون ماورابه تمام اونجاهایی که دستم و توانم نمیرسید برسه و سربزنه اما اون خیالم اون خیالم چنان دلخلی از من دراورد که دیگه نای بالا نگاه کردن نداشتم وقتی خیالم را در واژه حقیقت رها کردم متوجه شدم که توی چه هپروتی دارشتم سیرمیکردم چند ساعتی است که به خودم امدم اول امدم به خدای خودم یه گپ زدم و حالا هم با خودم شاید این باشه مسیر دوباره زیسنم اردتمند عصاری

هیچ نظری موجود نیست: