۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

رفتی تا من توی تنهای بی تو بودن بمانم

دلم مقل سیر و سرکه براش میتپه دلم با هر زمان که سپری میشه به یادش قنج میره تشنه است سیراب شده؟ گرسنه است چیزی برای  خوردنش یافته الان چی سردش نیست امشب پیش کی میخوابه کی  میخواهد نارزش را بکشه کی میخواد نوازشش کنه کی میخواد حرفاشو براش بزنه  و توی چشماش خیره بشه و بوسش کنه اونکه نباشه صبحها کی میخواد لبای من را ببوسه و من را بیدار کنه  هر شب که میرسیدم خونه به استقبالم بیاد از سر و دوشم بالا ببره خودش را به من بچسبونه و راهایم کنه
تا من غذا نخورم لب به غذا نزنه و از دست هیچ کسی به جز من نخوره یادش بخیر دو شبه چشم انتظارم هنوز لوازمشو از کنارم بر نداشتم هنوز هر جای خونه قدم میزنه هر چیزی که دستم میرسه هر چیزی که میخواهم بخورم یاد یکی از خاطارات با اون بودن میافتم یاد یکی از یاد گارهایی اون میافتم خدا یا الان کجاست نذر کردم برکرده امید دارم چشمهام توی اسمان توی زمین  دنبالشه است گوشام با تمام وجود دنبال صداشه اما انگار خدا هم خوش نداره ما دو تا برای بار دیگه بهم برسیم یادمه اخرین شب تا نزدیکهای صبح تنهاش گذاشته بودم و من توی هال و اون تنها برای خودش توی اتاق خواب مشترکمان خوابیده بود وقتی رفتم توی تختم دراز کشیدم اون نیز امد خرامان خرامان و روی سینه ام زیر پتو خودش را جا کرد یادش بخیر تا یه ساعتی اغوش تو اغوش هم خوابیدم و نمیدونم چطور شد دوباره طبق عادت این چند مدت رفت توی ایوان و شروع کرد به دیدن اطارفش انگار خودش هم دوست داشت اینطوری من را تر ک کنه به هر حال یه مرتبه دیدم صدای جیغ و پر کشیدنش به اسمان تنها چیزی بود که من را مثل یه بمب از جا بلند کرد اما نه دیگه هانی بود من بودم و تنهایی بدون دختر گلم و من بودم و تمام تنهاییم یادش بخیر این اویلین طوطی من بود که با اون اینطوری اخت شده بودم اما وقتی پر کشید و رفت من را با تمام خاطراتش تنها گذاشت و رفت یادش بخیر عزیز بابا هانی  عزیزم
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: