۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

گریه ؟!


داشتم دیگه باورم می شد که دیگه اختیاری از خودم نداشتم دیگه اون باید گریه کند و من هم بنشینمد بدون اینکه حتی بتوانم به اون دلداری بدهم تا اخر گریه تا اونجایی که اون با این کارش اروم میشود منونسش باشم اون که همواره من را از کارهاییم نهی میکرد و من هر با ر دوباره و دوباره اون کارهارا تکرار میکردم تا هم به ناراحتی و غصه اون بیشتر بی افرایم و هم اینکه نامردی باشم تا به خودم هم بیشتر لطمه بزنم خیلی خصمیانه اداشتم اون را نگه میکردم داشت یواش یواش دلم براش میسوخت و به روی خودم نمیاوردم اون هم همینجور به چشمهاییم زل زدن بود و از گونه هایش اشک میامد پایین دیگه همه جای گونه اش خیس خیس بود دیگه اگر هم دستمام رو روی صورتش میکشیدم مثل یه سنگی که توی ر.ود خانه باشه دستام سرد و خیس میشد دیگه باور نمیشد اون همانطور بوده نرم گرم و همدم و حالا این طوری دیگه از خودم از وجود ناچیز خودم مشمئز میشوم وقتی دوباره چشمهایم را به سمت اون میگردونم اون داشت دیگه از شدت گریه هق هق میگرد و شانه هایش به پالا پرتاب میشد و من هم مات و مبهود به اون نگاه میگردم و توی چشمهای اون داشتم خودم را مرور میگرد چقدر من بد جنسم و چقدر میتواند به کسی که اونقدر به من اعتماد داره نارو بزنم اون داشت از خودش میکند و به من میداد و من داشتم از اون میگرفتم و روییم را بر میگردوندم خیلی بده ادم بفهمد چقدر میتواند نامرد باشه از دستی که میگیرد اصلا ترهمی به اون نکند و فقط از اون به عنوان یه ابزار استفاده کند ابزاری برای رسیدن فقط و فقط مقصودش انگار فراموش شده تاریخ اون بیچاره است که گیر من افتاده و اون را من انقدر تا البته جایی که توانایی دارم ازار میکنم متاسفم تاسف به خود که اینجوریم تقریبا مثل همه
داشت دیگه یواش یواش ارام میشد و من این بار سعی کرده بودم تا اخرش شاهد گریه کردن اون باشم التبه اوایلش برایم دلگیر بود و اواخر داشتم به اون عادت میکردم هر چند دوست داشتم اون را دلداری بدهم اما نمیتوانستم با اون حرف بزنم اون اصلا به من نگاه نمیکرد و فقط داشت کارش را انجام میداد و من هم برایش شده بودم مثل همه اخه انگار هر کسی که به اون توجه اون اصلا به اون التفاطی نمیکرد
خوب دیگه بارون بند امده بود میتوانستم بروم بیرون تا خیس نشوم روز کسل کننده بود که ابر بودن هوا نمیگذاشت به زندگیمون التفاطی داشته باشیم
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: