۱۳۸۵ خرداد ۲, سه‌شنبه

سنگی ازآسمون -1

به روز یه سنگ از ته اسمون امد و خورد توی سرم و ای کاش اون نمیامد و نمیخورد به من کاش دوباره توی همان هپروت بودن اونجا ایمن بودن را انسان داشت چیزی نبود که ادم ندونه و نخواهد بداند که بدون بیرون از اون ادم کوچولو مگر چیزی نیز میتواند باشد تا ادم را بیدار کند ادم را زنده نگه دارد شاید، شاید فکر میکنم که سنگی خورده به سرم اما کاش اون نیامده بود تا دوباره خواب بودن را به دیناری حتی بدون دنیا نخواسته بودم که بفروشم
صدام کرده بودی صدام کردی نگو نه من در خودم اون توان را نمیدیدم تا اون که بتوانم با خودم حتی یک قدم فراتر از بیدار شدن وارد بشوم اما صدا شدن را نمیتوانم انگار کنم اگر چه نمیدانم برای چی و برای چه میبایست صدا میشدم من خود را لایق نمیدانم تا بیدار شدن را با اون بی بیدا با اون حرمان حتی تصویر در تصور کنم ایا کسی میایید بگویید بیدار شدن من فقط شعر بی مهتاب در شب بی ماه است تا ایما و اشاره تا حتی برای شناور شدن در حتی یه حوض بی اب اندازه یه اشک چشم تداعی کند
مریض وار حرف میزنم بیمار گونه به زندگی ادامه میدهم اما برای چی برای کدام بی داد بیدار شدن
هر بار با یه منطق جدید میخواهم ببینم و هر بار هر کلمه که از ذهنم تصویر میگیرد را با نام و نشان کسی مثل تو همسو میکنم تا تو هم کسی باشی تا از این بیمار بی مرض در سو یه تصویری بسازی اما مریض کسی است که بیمار را به چشم یه ادم بی علاج حتی در خیال ببیند
یه روز انسانیت را روی قوانین هندسه اوردم تا با جبر کشیدن فیزیکی اون یه معادله از اون بسازم تا بعد این دنیا و اون دنیا را با به توان رساندن مجهولش تداعی کنم و از رسم برداری اون چیزی مثل یه کمان قابل دید از شروع به دنیا امدن تا اوج نیمه تن نه نیمه عمر بر قیاس زمان در برداری به سمت انتهای ابدیت تصویر کنم نفر اول را از صفر صفر ازلیت نمیشود شروع کرد اما نوبت خودم را میتوانم از تلاقی زمان شروع خودم اغاز کنم و دونبال نیمه میگردم تا من را نصف کند در این سیر نماد مثبت تا بعد از عبور از تغییر نماد شکل دیگری بگیرم البته این شروع جدید است بر خیالات نه ابهام انگیز
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: