۱۳۸۵ تیر ۲۵, یکشنبه

سنگ نوشته

یه شب تو امدی یه شب من نبودم یه سایه از اون بالا از جایی که خورشید میاید اینبار امد تا نبودن تو را به رخ من نکشد تا فراموش شدنم را به خاطرم نیاورد اما؟
اون سنگ اسمونی یاد اورد چه حدیثی بود که سایه را از بالا به پایین رسوند و من را از مجبور به دیدن بالا کرد چیزی که بود و میبایست میبود اما ایا من استحقاق این عبور را داشتم ؟
اولش با ترس اخرش با ترس یه عمر همواره با ترس یه ترس از نبودن و نکردن و نشنیدن یه ترس از حسرت تمام حسرتهای بی ثمر شدم ای کاش اسمان بود ای کاش یه اسمان دیگر بود
ایده ارمان و ارزو تمام منطق عبور از این سیر ادمیت اما بعد دیگر ادمیت در بوته ازمایش اونهم ازمایش خودش در وجود خودش

عصاری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Interesting website with a lot of resources and detailed explanations.
»