۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

آفتاب


گفتم با ستاره ها باش خندید گفتم همراه شب باش خندید گفتم با من باشه مبهوت شد و مات انکار تمام ستارگان و اون ماه بزرگ او را بی یار رها کرده درظلمات شب کرده بودند انکار من شب هم شکل شدن خود را به تاراج گذاشته بودیم هر دو سیاه بودیم یکی به ذات یکی به دل خوش درخشتید که فریاد سکوت شد اه و ناله زمزمه ای بس کوتاه اما خفیف شد ای شب زده به دادم رس ای شب گیر به دادم رس تنهایی را با شب سپری میکنم به امید افتاب اما رفیفانم را هر شب به جور و قسم فدا میکنم به افتاب
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: