۱۳۸۴ فروردین ۱۵, دوشنبه

تا زیانه بر تنمانی میخورد بی انکه اخمی به گونه بیاوریم اون را تحمل میکنیم چون ما بزرگ شدن، نسل تازیان خورده ایم، شاید این بار اگر بر ما نزنند، دردمان بیاید برنجیم و اعتراض کنیم سالها است ساکت شدیم نه یاید بگویم ساکت شدیم باید بگوییم، خفه شدیم، کور شدیم و نا شنوا یا اینکه در صحر رفته ایم یا نه در خوابیم نمیدانیم و نمیخواهیم کسی مرا را بیدار کند. اگر کسی برای بیداری بیاید ،هم او را خواهیم راند بی جرعت ، من و شماییم تنها در زمانه های تلف شده ، در سرزمینهای خود بی حاکمیت خود ، در کدام افکار غرق شدیم در نداشته هایمان یا افسوس در چرا نداشته هایمان تمام حرف زدنمان نیز برای ما بی مانند شده همان آواز دوباره زنگ ناقوس است که اگر پاپ دیگری نیز بمیرد دوباره اون را خواهیم شنید همانگونه که خمینی را همراهی کردیم
زمان نیز به کمک ناشنوایمان امده ، او نیز ما را محصور کرده باید نکان خوردن را نیز تمرین کنیم تا او را نیز از دست ندهیم من می گویم تو میگویی ما میشنویم اما برای چه اندازه برای چه قدر گفته هایمان ارزش شنیدن دارد حتی برای خواب کردن کودکی؟
خوابهای سنگین تازوی شاهین را به سمت سبکی برده اونجا نه عدالت بود نه خدایی به بزرگی اون همه
اگر من کوچیکم به اندازه اون مورچه و خدایم به بزرگی اون کوه بلند پس چرا باید بگوییم اون بزرگ است ایا بزرگی در او میکنجد؟ یا من خیلی بزرگم؟
امروزم به سرزمین من تعرض شد من خواب بودم اون همسایه نامرد نیز مرا بیدار نکرد ترسید که از خواب بپرم یا شاید خواست کمکم کند تا من نیز فراموش کنم خیالی پوچ من داغدار این سرزمینم من نخواهم خوابید اگر تو خوابیدی من ترکت نمیکنم حتی اگر ساکت شوی!
یاد اون کوجه یاد اون درخت یاد اون دوستی یاد اون ادم ها که برای دوست شدن خواستند بروند دوست داشتن را یاد بگیرند خواستند بازی پروانه را نگاه کنند تا رقصیدن را تجربه کنند تا ترس از نخواندن کتاب شازده کوچولو عذابشان ندهد اونها این بار اهلی شده بودند حتی اگر به اونها کسی یاد نداده بود چگونه الی شدن چگونه دوست داشتن را بخرند از در اون مغازه راستی یاد امد ترسیدی با من بیایی توی اون مغازه؟!!
از احول این زمان گذر کنیم به یاد اون کاغذ پاره توی ایستگاه اتوبوس که بی افتیم که دعوت شده بود یه نامه به سرباز گمنام امام زمان بنویسد که اگر مقبول افتاد جایزه ای به همون بدهند البته به مناسبت بیسمین سال وزارت اطلاعات
خوب من که اون اعلامیه را سه چهار ماه دیر دیدم اما حالا اینجا مینویسم

شایدهم اینجا دوم شدم!
سلام نامریی
با یاد عزیزانتان که وقتی پر میگشایند دو رنگ میشوند یا مریی خوش رنگ مثل رنگ سایه ها در روز و بد رنگ مرعی مثل سایه ها در سیاهی
البته رنگ خوش رنگ برای اونهایی هست که قبل از اون که خائن به آخوندها شوند کشته میشوند و رنگ بد رنگ اونهایی است خائن میشوند به آخوندها و دوست ملت میشوند
بگذریم هر دو انها شهید شدند حتی اگر خامنهای برایتان استعاره ای مثل نواب صفویه نیاورد که البته "با مرحوم " شروع میشه {مراجعه شود به صفحه اول روزنامه الثارت برای 49 سالگرد اعلام نواب }
یاد اون عزیز از دست رفته یاد هم رزم شهردار گرامیمان یاد اون استوره خون خوار سعید جانمان سعید امامی عزیز که مثل نواب خودشان با کمک ایتی از جانب خدایش از شهر خلخال حکم میکند تا پاکی را برایمان بیاورد البته پاکی از جنس بلور یا کریستال چک که دوستانمان وقتی رفته بودند شهر میکونوس تا در اون جا فقط در رستوان چایی بخورند البته چون از لحاظ فقهی دست نا مسلمان به ظرف خورده نجس است و ..... و فقط رد شدند و اونجا بعدا با مسلسل از غیب با دست از کریبان منور شلیک شده
یاد اون روزها بخیر اگر یادت باشد خاطره اون کسانی که کمکت کردند تا در قهررود و در اون زمان با منتظری مراوداتی داشتیم را برایمان بگوید یادت است نیم از مشکوفات را در ماشین هر که هیچ گناه داشت میگذاشتی تا او نیز گنه کار شود
یادت است ستارها که انها نیز اگر میخواستی با کمک کابلتان خواموش میشدند حتی اگر به سن قانونی نیز نرسیده باشند
میلرزم و می گویم نه از جانب تو از جانب مکافات من که ساکتم و تو میگفتی من ساکتم و تو انجام میدادی من ساکتم و تو ادامه میدهید و من ساکتم وتو....



عصاری

هیچ نظری موجود نیست: