۱۳۸۴ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

این بار بگراند منیتورم هم مثل دلم یخه مثل تردید مثل غروب و مثل هزیان مثل مرغ تنها که میدونه باید بپره و اما هیچ گاه جرعت پریدن نداره و هر بار برای بدست اوردن لذتی جزی دلش را به نوای اسمون میده تا اون رو مثل هر بار سحر کنند تا شرط پروازش برای مدتی هم که شده به عقب بی افتد و دوباره با هوسی که مملو از دروغ و گناه است در امیخته شود
انقدر به خودم دورغ گفتم و وعده سر خرمن دادم که اگر عمیق تر نگاه کنم خودم هم حرفهای خودم را قبول نمیکنم و میدونم این بار هم مثل دفعات قبل داره برام خالی میبند تا دوباره یادم برود
سرم را به اسمون میبرم تا بالا را نگاه کنم خدا را میبینم که دستش را مثل یه سایه بون انداخته روی ابرها تا جایی را نبینم سرم را میاندازم پایین تا دیگه اشتباه نگنم و دوباره توی چاهی از جنس دوباره نه افتم اونقدر این شکل میمنم تا دلم هم رنگ خاک خاکستری میشه و سرم گاهی برای ورزش هم شده به روبروی خیره میکنم که ای دل غافل چشم میافته توی چشم خورشید اما نه مثل همیشه مهربان و گرم ، اتیشی و ناراحت انگار اونم دیگه ازچرخیدن دورش خسته شده اونم دیگه سرش اونقدر گیج رفته که بینا شده به قول معرف از دیوار که براش کشیده بودن هم پریده و فرزانه شده؟!
بگذریم اینها همش هزیان است برای جواب ندادن به خود برای راهی پیدا کردن برای فرار از حقیقت زندگی و مشغول داشتن خود به سر در گمی و نخواستن فهمیدن نخواستن بیدار شدن و فهمیدن یا باید فهمید و دیوانه شده یا باید عاقل بود و نفهمید تا همرنگ جماعت شدن را تجربه نکند بودن را بچشد

هیچ نظری موجود نیست: