۱۳۸۴ خرداد ۴, چهارشنبه

بوی قهوه همه بینیم را پر کرده دیگر نمیتوانم بوی بارانی که داره خودش را از دل اسمون به این جهنم خاکی میرسوند را استشمام کنم و هد فون تا اخرین توان داره توی گوششم فریاد میزند و باعث نشنیدنم حتی صدای مادرم که ناگه در کنار خود در کنار درب ایستاده تا با من صحبت کند میشود و چشمهایم نیر اسیر در تاریکی اتاقم که به جز نوی متساعد شده از مونیتور کامپوتر نوری دیگر نمیتواند درک کند و در اخر انگشتانم که بی تاب با حرکت در روی کیبرد هنر نمایی میکند تا برایم رقصی مند تا از حرکتات موزونش حرفهای من پدیدار شود این یعنی زندگی از پنج حس چهارتا درجا اسیر شده و دیگری نیز از مزه اون قهوه ای که چند لحظه پیش خوردم تلخه
اما فکرتم بی حد از این محدودیتها از هر دیواری حتی عمقتر از دیوار قلب خودم ماورای خودم را هم میبینه اما به من هم نمیگوید چون به من و افکار ملولم ایمان ندارد اونجا من نیستم تا بودنم بتواند برای یافتن حقیقت محض یاد اور خاطراتی باشد .
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: