۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

شبهای بی ستاره

سالها تمام تلاشم را کرده بودم تا با ستارهها باشم با اونها هر شبی را به صبح و روز را به امید شبی دیگر به اتمام برسونم و اروزی شبی دیگر را در ذهنم بگذرونم
رسیدم به سرمنزلی که با ستاره ها چند قدم بیشتر فاصله نداشتم دیگر میشد به تجربه دست دراز کردن و ستاره ها را چیدیدن را داشت دیگه میشد از هر خوابی بیدار شد و با ستارهها تا صبح بودن را به دیگر همنوعان نشوان داد و نجوا کرد
از اون سمت ستاره ها نیز به دوستی من عادت کرده بودند با اونها هر شب رازهای خود را میگفتم و اونها نیز رازهای خود را میگفتند روزهای خوش یکی یکی به اتمام نزدیک میشد و من نیز همواره از روز اول از اینکه اتفافات جاری چیزی بیشتر از یه خواب نباشد را توی دهنم داشتم به طوری که هربار با تلنگری به خودم میخواستم هوشیار خود را ازمایش کنم بگذشت روزها و شبها و هر روز با ستارها بیشتر دوستی میکردم با اونها بیشتر از خودم و از خودشون میشنیدم دیگه به جایی رسیده بویدم که ستاره ها برای من میمردند و من برای اونها هر کدام مان میخواستیم برای دیگری بمیریم و برای دیگری انجه واقع بود فریاد کینم یعنی برای رسیدن برای دیگری حاضریم از خود بگذریم داستان که راستان ما ادامه داشت تا اینکه بوران امد و طوفان را به ارمعان ارود روزهای خوش زندگی را با شبهای ابری و عوض کرد دیگری نمیشد ستاره را توی اسمان شهر دید دیگه نمیشد دوستی خود را با ستارها به اشتراک گذاشت نمیدونم چی را باید دلیل جدایی بنام اما فقط میدونم مقصر جدایی من نبودم اما با توحه به قولی که به ستاره داده بودم نمیتوانستم برای به دست اوردن ستاره همه دنیای ستاره را نابود کنم به او گرفته بود که همه من تویی اما نه همه ای که فقط من باشم و اودوست داشتم او بود و دنیای او بعد من حتی اکر توی این دنیا من مطرود میشودم و من نابود
اما یه شب ستاره از امد بی انکه خود بخواهد همیشه گرم و پر محبت اما اینبار سر د و دل شکسته داشت از وداع میگفت و از دوری داشت از چیزهایی میگفت که من اگر غیر او را میخواستم باید خیلی چیزها را میشکاندوم اون هم برای اولین قدم احترام به خواسته خود ستاره بود چیزی که از اول من اون را داده بودم به او نه به خودم و بنا به احترام و احساسی که به او داشتم من دیگه به اسمان نگاه نکردم دیگه تا اونجا که توان داشتم به خودم دروغ میکفتم تا خودم را از اسمان ببرم تا خودم را از اسمان بینیاز کنم و هزاران داستان بی نیتجه اما تلخ اما فقط بنا به قولی که به ستاره داده بودم و بس
روزگارانم رفتند و شبهای سپری شدند بدون اینکه برایم ارزشی برای زنده بودن داشته باشد هر شب را با ارزوهایم طی میکردم و روزهایم را با بودن با ستاره توی یادم میگذرونم به طور تصادف که نمیشد اما به دلایلی ستاره را دیدیم ستاره ای که برای من نبود دیکه دوست و مونس من نبود اما دیدم خوشحال و سر مست اما وقتی دیدم دوباره غصه هایم امد سراغم انکار دوباره تقصیر کار بودم انکار من میبایست به خاطر ستاره در جایی که ترکش کردم نیز میباست انکار برای اون میایستادم اما من برای او فقط برای اینکه او مهم تر از من خواسته هایم بود او را ترک کرده بودم چون او خواسته بود من جطور میتوانستم جلو او خواسته های او میایستادم در صورتی که نمیشد خدا یا تو شاهد بودی که من تمام توانم را برای بودن برای به دست اوردن او انجام داده بودم چرا او وقتی من را دید از اینکه من چرا بی اثر رقتم از من شکایت کرد خدا یا ایا این بود حق من وقتی کسی را بیشتر از خودم دوست داشتم؟

هیچ نظری موجود نیست: