۱۳۸۴ مهر ۱۵, جمعه

تفکر اما بدون شرح

تفکر در اندیشدن زاید میشودو نو اندیشی در دوباره دیدن ، بد را بد دیدن و خوب را خوب دیدن معنایی است که شاید اثر تکرار اون را به دگرگیسی تشبیح کند. تا هدفی را در مقصودش کم کند تا شیوه ان روز را تا ابدیت در اختیار خیارات و وهم بکنجاند پس باید هموراه دوباره دید تا دیدی بی نشان از ، نا حقیقت داشت
نو اندیشی نه مثال بعد از حل است و نه خراب کننده قبل بلکه تکمیل کننده یه جهانبنی مطلق در صرف شعور حال است .خواه برای من نوعی حال در کثرت باشد یا در تعامغ خیال
ره تکوین شدن در روزگار ندیده را، دیدن است و سعی در نادیدن دیوارهایی است که موج زده در احوالات اون مثل شناکردن در افقهای دوردست مرداب تن است اونجایی که نه عمق دارد و نه تلاطم اما من و خود و یه موجود نا شنا حتی برای خود دارد
اون میبیند بد را تعبیر میکند خوب و بر عکس همانند یه ایینه که دورغ اون دیگر دیدنی نمیشود وقتی همیشه چپ را راست و راست را چپ نشان ما میدهد با اون قیافه برازنده و پر از نور؟!
دین چه چیزی است که انسانی را میخواهد به سرمنزلی برساند که حمل شونده اون نمیداند اون حتی چی است ایا درب متعالی شدن یعنی گذر از ندانسته های که باید ندانسته بماند چون در خیالات ،درک ما جانمیشود؟
یا نه باید از ابتدا روشن کند هر چه سوال در میان میاورد ؟
همواره این سوال به ذهن میرسد بعد از هزاران سالا از میلیونها سال از تکوین این انسان ایا هیچ روزی که دین بر انسان حکومت کرده است نیست که خوبی را مطلق نشان دهد اگر اون کامل است پس چرا هرازگاهی میاید و حتی نمیتواند برای قرنی وجود خود را مستبدانه به رخ بکشد ایا این عیب از دین است حتی در نگرشی که روز اول ادم و حوا در خود داشتند او را رهنمایی بود که فرزندان خود را نتوانست به اون دلمشغول کند ایا چرا عیب از چیست از طبیعت است که ما همواره از اون به عنوان استاد بزرگ یاد میکنیم یا نه از بدعت انسانهاست که همواره سوی بد شدن را در خیالات میپرورانند
برای هر موجود مادی یه هدف مادی است و برای هر حس غیر مادی یه هدف غیر مادی ما شعورمان از بعد مادی حرکت میکند و به بعد معنویت میرسد پس ما را به بعد بعد از خود مرساند اونجا خوب بودن در تن فقط یه انرژی خوب است که انسان را مسرور از خود میکند به خود افتخار میکند تا بداند از بعد حیوان زدگی نیز میتواند پرواز کرد از اون بالا میتواند بر عرصه مادیات جولان داد چون اون اونقدر کوچک است که قابل لمس با دودست است اما میدانید توی کتبی که مقدس میخوانندشان هموراه از سرزمین نام برده میشود که مادیت از اون میبارد یعنی باید با تن مادی درون شد در اونجا زمان ندارد اون چیزی است که برای ابد است چون روزها و شبهایش نام از زمان به ارث نمیبرند فقط تاریک و روشن بودنش برای شنونده اون قابل درک است چون مرگ فقط یک بار است و بس؟
اما بعدش چی؟
کاش خنجری داشتنک از جنس سیاه نور اونجوری که با نیشتری از هر زمان ازاد میشدم تا توان پرواز حتی به جهنم خیالات هزار ساله را داشته باشم اما چه سود خنجر من وقتی از نیام برامد جرعت را در بدو ورود کشت قاتل؟ خنجر من
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: