۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه

ادم و رنگ دین؟

یه ادم امد اسمشو گذاشتم ادم چون قبل از اون کسی و چیزی مثل اون نبود با اون شروع شد داستان من و تو ما از اون حرکت به سمت ابد ابدی که شاید ما بتوانیم اون را خراب کنیم و شاید بتوانیم اون را سامان بدهیم کشیده شد باید از اون روز بگوییم یا از این روز اونروزی که ادم امد و توانسته هایشو با نتوانسته هایش روی هم ریخت تا بتواند بفهمد چقدر میداند یا بفهمد چقدر نا چیزی برای فهمیدن حتی این باور که شاید اگر حیوانی بوده که غیرایض اون اون را داره به سرمنزلی میرساند نیز نمیتوانست اون را رهنگون راه نگون بخت شده خودش بشود داشت زندگی میکرد به اون امید که فردایش بهتر از دیروز و امروزش خواهد بود اما میدانست فردایش شاید اخرین روز بودنش میباشد شاید میدانست ستاره های اون نیز یه روز با کهکشانی به بلندی خیال ابدیت برخورد میکند تا فرشتگان نیستی به هستی دیگر اون را رهگذر کنند
بیچاره ادم ندانست که نمیداند که بدانیدنش نیز بسی نادانیست اما ما خیلی خوش بخت تر از ایشانیم چون فقط نمیدانیم که نمیدانیم اما یاد اسم اون ما را به خاطر حرفهای اون یادهای اون فردای اون و دیروز اون نمیدانم الزایمری میاید یا خاموشی که ندانیم
خدایی می خواهیم قادر به هر چه هست و هر چه بوده و هر چه نیست در این مقال نمیخواهیم با ایشان شکوه گوی درد هایمان باشیم چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم چون اون اون خیلی از ما فاصله دارد که ما بتوانیم همسایه اون ادم اولی باشیم
اون ادم نیز دنبال راهی میگشت برای ابدیت شدن یا دنبال چیزی میگشت برای پاسخ به سوالهایش
بیایید نزدیک تر بخواهیم ندانسته های مربوط به خودمان را
بایید این بار نیز خاطره ادم بودنمان را مرور کنیم تا دیر تر خوابمان ببرد
چشمهای خمار ذهن غبار الود نشان از خواب نیست نشان از حرکت تعقل در افکار مشوش به سمت امداد کردن روح خیال بر پیکر این تن خاکی است میگویی نه یک بار دیگر، از اول بلند تر بخوان حرف نیستی بر حقیقت خود را با وجود خودت و خودت بدون نداشته ها وداشته هایت اما اخرش مردی کنید و من را هم یاد کنید تا حکمتی را بیابم تا این حرکت بتواند این ذهن معلول بی دست و پایم را به اندازه حتی اما یی به حرکت در اورد
چشمهایتون خسته اند یا به داستان بی ابتدای من میخواهد فکر کند تا دنبال رو افکار مریض من نباشد اما اون چشمهای تو نیستند اون ماورای چشمهایی حقیقت یاب تو هستند در بدن خاکی تو بلند شو خودتو بتکان تا غبار این گرد از لب و صورت ادمیت تو نیز برخیزد اگر برخواست رستگاری نه به ابدیت به ازلییت که ابتدای اون تویی
اون ادم که تجربه اول بود چه فکر کرد که من و تو نتوانسته ایم به اون دست رسی پیدا کنیم ایا به جر یافتن حقیقتی است که ما نتوانسته خود را در نیافتنش همواره به داروی خلسگی معرفت و دینداری میبخشیم؟
صفحه دوم ،ادم دوم است اون هیچکسی نیست جز تو و تو و تو میخواهید باور کنی یا نه؛ یکی گفت ما داریم هر روز یا اون سیب یا اون گندم و یا اون میوه ممنوعه بهشت را میخوریم و هر روز میخوریم و هر بار خود را از اون سرزمین دور تر دور تر میکینم ایا این اسباب نرسیدن به سوالات بی جواب است تا رهایی برای یافتن اون سوالها
دین امد
خوش امد برای چه امد؟
رستگار شدن تا بادینی را که در ذهنها بود به تعبیری به وارثیت بیاورد ؟ تا من و تو برای فردا یمان بجنگیم بیابیم اون ستارهایی که برایمان شب چراغ شب تاریک فردایمان میتواند باشد یا اینکه برای فردا بودنمان امید ایجادکنیم تا غریضه وار همانند حیوانات نباشیم
شاید بدنه و پیکر ما از حیوانات باشد اما شعور را داریم هوس را داریم تا بودن حیوانی خود را بدانیم و برتریت خود را باز بر حیوان بدانیم پس دین امد تا رستگار شدن را به انسان بیاموزاند بیاموزاند تا بعد از او نیز اینجا هست بعد از او نیز جایی دیگر است و باز بعد از او نیز همانند قبل بوده هستند و خواسته هستند بس باش برای ابد پس باش برای رحلت دل خود بزرگ وار تا رنگ فانیت بر تو غبار نشیند تا بمانی تا بی اندیشی که هستی
خوب دین امد برای خود و برای انسانها انسانها سر کش بر اون مسائل اوردند برای اون دشمنی اورند و دین نیز بر علیه اونها مگر کرد مکر کرد و نیرنگ زد همانند اونها شاید چون زایید خود خدا بود و خدا نیز توانا بر اون اعمال پس بود اینطور که نیرنگ نیز همرنگ دین شود مثل مخفی کردن مثل نیت مثل روحانی بودن عقیده و مثل هزار رنگ بی رنگ
اما ادم با رنگی که از هوس جلوه گر باشد میتواند شعور خود را به سمت عقبا ببرد هوس نیست بهتر از طعم خوش زنده بودن پس ادمی که یک بار هست در این خاک سرخ دل وتن خیش چرا باید برای هوس خود که بودن دمی بیشتر است این خفت دین را تحمل کند پس یا اون انسان نیست یا دین از ان اون نیست
باشد باقی داستان در رستاخیز
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: