۱۳۸۴ خرداد ۱۹, پنجشنبه

دنبال یک بهانه هستم تا بنویسم دنبال یک مقدمه تا این انگشتها بی هیچ دستوری شروع به حرکت کنند تا از درونم برای خود اواز و رقص در روی کی برد را به فستیوالی از هنرشان تجلی دارند
اما حرفهایم برایشان بی معنی است دوباره تکرار است دوباره خیالات دوبار موهمات
از ظهر داغ و یخ تا شکست سرو ناز همه اش شعر است از دهان خواننده اشعار در غروب یک نوا
و من تنها شنونده ترانه در زمزمه قرون در ثانیه مسکوت
بیشتر از ده بار نوشتم سطری و دوباره باز اونها را پاک کردم برای خودم هم بیمعنی بود برای دلمم مسخره ای در تک جمله های خام
یعنی اینکه این بی نفس هوای تازه میخواد؟!
اما افسوس مرده ای بیش نیست
تا از دمی دوباره نیاز بازدم را برای خود بخرد
این سکوت سفید از راه مردن است؟

عصاری

هیچ نظری موجود نیست: