۱۳۸۴ تیر ۳, جمعه

هر کس باید بخواهد تا از تنهایی که باخودش داره با غروب نگذرد تا همواره شبی را برای ستارهایش نخواهد تا اگر ستارهایش با اون هم راه نشدند یا اینکه پشت اون ابر لعنتی پنهان شدند بتواند از اون دور فریاد بکشید و بخواهد بودنش را فریاد بکشد
می نویسم تا دیوانگی فریاد کنم
ان قصه فراب را پر از نیاز کنم
اه از شبی که تنها شدم
خود شدم و در کنار شدم
فریاد نبودم داد شدم
این قصه ناب شدم

سرزمینم را به تو دادم دلم را به حسرت
حسرت نبود نیاز بود اما دور از خفت
غروب شدو شب امد
این دل ویرانه نیامد
حسرت برد و از نیاز فروختش به کمی
وای از این بی سامانی نه دلی نه دیوانهای

شدم تنها بی دل اما شب امد
بی رحم اما تنهای تنها امد
نه ستاره ای نه ماهی و نه ابری
یه خیال پر از تردید و سردی
کجایی سایه من من و بی دل اما نه تردید
یه کامکار بی راه اما پر از تردید

ONECAGAIN A NIGHT COMES WITH OUT ATTENTION TO ANY BODY
THAT PERSON WAS IN JAIL ALONE DON’T WANT THIS STORY ONCE TIME MORE THAT TEST ANY THING WITH OUT ANY BODY THERE
UNFORTUNETLY
ONCE AGINE THAT STORY
MAYBE YOU DON’T WANT COME HERE
OFCOURSE YOU WILL BE YOUR BEST FOR LEAVE ME
COZ I NOT TRUST AS A HUMAN
THAT CAREZY THAT WANT BE FUNNY CANNOT BE LONLEY WHEN SEE THAT NIGHT ALONE IN THAT SAFARY
DO YOU REMEMBER ME?
ARE YOU SURE?
NO NEVER
BEST WISH
ASARI

هیچ نظری موجود نیست: