۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

خواب الود

یک روز با سکوت اغاز شد روزی که در پهنای افق خورشیدش چیزی به جز امواج دنباله دار ترنم حیات نبود ترسیده بودم که چرا تنها نشستم چون نفیر به من از اغازی از ترس و واهمه در قبال رشد میداد بزرگ تر میشدم و مجهول تر اما بی سایه و بی ریشه در هوای ان خورشیدی که روزها در مهتاب ما سیر در افاق میکرد

هیچ نظری موجود نیست: