۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

یخدان و دل


خوب دوباره نوبت منه است که تنها دوباره برای رسیدن نوبت خودم در سرزمین خودم صف بنشینیم و دوباره برای رسیدن نوبت نوشتن لحظه شماری کنم که کی نوبت من بعد از خودم میشود میدونید بیشتر از این مسخره بودن را نمیشود در این ابیات گنجاندتا حداقل شروعی باشد بر افکارم

میخواهم از غم بنویسم میخواهم از درد بنویسم میخواهم انیس و مونس دل و خون خوردن باشیم و باشم ایا میخواهی با من دل نداشته و اما شکسته باشی دوست داری بدونی کسانی که دل ندارند چگونه میتواند این درد را همسان دل داشتهها ، نمایشگر این غصه باشند از چگونه گفتن ایا درد مند میشوید یا از چگونه بودن؟
حسرت نداشته بودن بد تر است یا داشتن اما ندانستن نخوندن و نجوا نکردن
دل من مرده سالها اون را با خودم نمیاورم میگذارمش توی یخدان اما نمیدونم چرا یخدان ما سرد نیست .اما به این شک ندارم که دلم شاید زنده است تا یخدانی که توی اون است را بخواهد به حیات دعوت کند تا برای نداشته های خودش و من راه بیابد اما با دیوارهای سرد و فلزی یخدان هم میشود با کلمات مهرانگیز حرف زد اونهم فلزی که بعد از سی سال اب دیدگیش را فراموش کرده حتی میشود گفت دیگر از مات بودنش هیچ کس فکر روزی که جلال داشت نمیتوان بکند یافت کسی که بیاد اورد این خیالات را باید فراموش کرد یخدان را توی پستوگذاشت روی اون را نیز پر از لوازم بیخودی کرد و دوباره به زندگی البته نه زنده بودن ادامه داد
عصاری
راستی قبل از انتهای این تله تاتر ایا غم ناک ترین نجوایی که شنیده اید از چه امده و ساخته شد ایا به این فکر کردید؟

هیچ نظری موجود نیست: