۱۳۸۵ شهریور ۳۱, جمعه

خداکوش2


خدای من کوش
این اخرین مطلبی بود که نوشتم در مورد خالقم و من در کفرم مغروق تر شدم و هر روز و هر زمان از خداییم دور ترمیشوم کاش این تاریکی که پیرامونمان را دوباره دارد میگیرد من را نیز با خود ببرد تا من نتوانم ببینم چیزهایی که واجب است به دیدن اما یه ناتوان مثل من باید چکونه سعی کند در گناه خود غرق در افکار پلید خود شناور در سرزمین خود ،خود را ازاد اما همواره اسیر در همه چیز دارد میبیند.
دیگر نمیدونم از انسان حرف بزنم یا از حیوانیت انسان دیگر حتی توان برای حرکت در اوردن این انگشتها را نیزندارم اما یه نفیر دور من را دارد بیدار میکند من را دارد مجبور به نوشتن میکند تا بودن را تا اندیشیدنم را به تحریر بیاورم بنویسم تا دیگران بیایید از نادانیم رهایی خود را بیابند و از کلماتم خیال یه ادم مفسد را بیابند در هر زمان من میروم به سمتی یه پسامد از من به تو و هر کس دیگر خواهد رسید اما همراه من میسوزم و خواهم سوخت چون تو اینجا داری فقط من را نظاره میکنی و بس
من دارم با تمام وجود به ایمانت وبه خدایت توهین میکنم اما باز تو بی اثر از هر موج براییم نفرینت را نیز نخوستی بفرستی اما ایا این ارامش نشان از چیست ترس از فکر نکردن یا ترس از نخوندن هر بیت و بیت و کلمه و کلمه این نوشته ها یه روز من هم تمام خواهم شد بافریاد اون نفییر هم نخواهم نوشت نخواهم بیدار شد اما باز تو میمانی و تو دیگری که فقط میخواهند باشند تا ببیند در این درگه به کدام سمت میروند یا کشیده میشوند
دوست داشتم رنگ نوشتهاییم را امشب تغییر دهم تا شاید با این بتوانم رنگ خودم و رنگ افعالم نیز تغییر کند اما ایا صورتی که من ساخته ام همان است که میبایست باشد؟
ایا جایت را در وجودت لمس کردی ایا میدونید این تن که همراه داری تا کی با تو خواهد امد تا کی با تو هم دم و رفیق خواهد بود تا کجا؟
من میروم و او نیز با من میایید تو هستی اون خدایی که توی ذهن خودت برایخودت ساختی اونقدر بزرگ که دست نیافتینست یا اونقدر کوچیک که هر بار که خواستی اون را از درونت بیرون و هرزگاهی با یه پیک شراب به مهمانی خودت دعوت میکنیدش اما همه و همه یه بدلیجات بیشتر نیست
تا نتوانی بدانیدش تا نتوانی بخوانیدش برای تو ایا بیشتر از یه بدل است یا بیشتر ؟
اگر خدای تو بی نیاز باشد مثل اون خدایی که باور دارم ایا اون میتواند بی دلیل بسازد ایا اون میتواند بی انگه بنداند بسازد و ایا اون را میشود با هر دست به ترازوی برد برای تزار کردن؟
اما من تا نتوانستم برای اون خدا حتی به اندازی درگم شعورم و نیازم جوابی بیابم برای گذر از این طونل تفکر ایا زندگی بر من مجاب است و زنده بودن برای من شیرین هر باز نیز خود را برای فردایی زنده نگه میدارم که شاید بیایید و من را به باید مقیید کند اما اون فردا چرا نمیدانم هموراه فردای فردای من نیست تا به اصل نرسیده دوباره فرار میکند از تن ودست من ،کاش تو این را میدانیست که کشته شدن من برایت یعنی رستگاری بیا این حق را در خودت تمام کن اگر باور داری دینت را و خودت را رستگار کن و من را رها از خیال
اخه من چطور میتوانم خود راقانع سازم که اگر خداییم نیاز ندارد به من نمیخواهد بودن من را چون نه من یه وسیله ام براش و نه یه هدف پس نادان میبود اگر من را ساخته است و اگر نه نیاز داشت به من و بودن من پس خداییم کامل بزرگ و قادر نیود چون لنگ بودن و فعل من بود؟
پس خدایی من را ایا شما دیده اید؟
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: