۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

قصه درمان بی درد

در سالهای نه خیلی دور دچار یه مریضی ناعلاج شدم برای درمان شدن مجبور به کوچ ناخواسته شدم از اون زمان چیزی یادم نمیایید نمیدونم شاید دوران خیلی خوشی بود که از اون خاطره ای نداشتم چون مطمنا اگر غیر از این بود حتما الان ادس از اون زمان داشتم نمیدونم اما هر چی بود الان نیست اما من جامانده تنهای اون هستم دیشب سالروز این اتقاق بود و من را از اون سرزمین خالی بیرون انداختن توی این دنیا دنیایی که نه دویاری داره برای حریمش و نه دری داره برای ورودش فقط وقتی ادم به خودش میایید میبینه توی کدام جهنم دو رنگی سقوط کرده که شبهایش سیاه و روزهایش زرد است اما بد تر از این هم میشه که ادمهایش رنگارنگند هر کدام یه رنگ هر کدام به شکلی که نمیشه ار بیرونش به دورنش را بیابیم برای دیدن وجدانی که میبایست سازنده اون تن باشه
از این رنکارنگ بیرون بیاییم و به خودم برسم که چطور رسیدن به اینجا سی وسه سال از اون شب میگذره که به جرمی ناشناس البته همان جرمی که تو هم شاید مرتکب این شده بودید که اورده شده ای اینجا اما مهم این است که من و تو زاده چیستیم که برای هر سال اون یه جشن میگیریم و اون را برای یاد اوری هی یاد میکنیم ما ساخته نه خونیم و نه بلعم و نه اتش و باد با خون رنگ گرفته ایم با بلعم منفر شودیم و با اتش گرم شده ایم و با باد نیز به هر سو میریم تا نشان از نمردنم باشه اما گاش باد اینبار من را از سه ساختار دیگرم جدا میکرد تا شاید دوباره به جایی که بودم میرفتم تا دچار این بیدرمانی نمیشوم تا من را دوباره متولد شده نمیافتند
اما هر چه است این دست من نیست داستان این 33 سال اما گناهش گریبان من است
عصاری

هیچ نظری موجود نیست: